سرویس: استان ایلام
کد خبر: 6285
|
08:07 - 1392/12/19
نسخه چاپی

دلم برای خودم هم تنگ شده...

دلم برای خودم هم تنگ شده...
البته خدا روحش رو شاد کنه مرحوم نوذری و طراحان سوال مسابقه رو بخاطر طرح این سوال و مزایایی که ذکر شد رو داشت، باعث شد مسئولان شهرمون به خودشون بیان و ما رو از یکی از یک ها در بیارن و چندتا چراغ دیگه نصب کردن و به این ترتیب یکی از یک های کشوری مون کم شد!!!!!!

حمید حیدر پناه:یادش بخیر...

کاش استاد منوچهر نوذری عمرش به دنیا بودو همچنان مسابقه ی هفته پخش می شد...

یا آن زمانی که پخش می شد من به سن و سال الان بودم و تهران کار می کردم.

در اون صورت حتماً می رفتم ایشان رو می دیدم و بهش می گفتم دمت گرم واسه طرح این سوال جالبت که هیچ شرکت کننده ای نتونست به اون پاسخ بده، هم بینندگان رو متحیر کردی و هم دل ما ایلامیا رو شاد کردی که پای تلویزیونامون ذوق زده شدیم و حال کردیم که یکبارم شده اسم استان مهجورمون از تلویزیون و این برنامه ی پربیننده پخش شد و اینکه واقعاً تابحال خودمون دقت نکرده بودیم تو یک چیز دیگه ام تو کشور تک هستیم و یک...

عددی که همواره باهاش بیگانه نبودیم، رتبه یک بیکاری، رتبه ی یک خودسوزی، رتبه یک تورم، رتبه یک...

اما حالا سوال چی بود:

«تنها شهر مرکز استانی که فقط یک چراغ راهنما دارد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!»

سوالی که هنوز که هنوز است در خاطر ما ایلامی ها ماندگار شده

البته خدا روحش رو شاد کنه مرحوم نوذری و طراحان سوال مسابقه رو بخاطر طرح این سوال و مزایایی که ذکر شد رو داشت، باعث شد مسئولان شهرمون به خودشون بیان و ما رو از یکی از یک ها در بیارن و چندتا چراغ دیگه نصب کردن و به این ترتیب یکی از یک های کشوری مون کم شد!!!!!!

البته برای یک های دیگه تاکنون طبق آمارها کارهای زیادی شده ولی ....

کاش به جای الان، اون موقع تهران بودم و استاد نوذری رو می دیدم تا یک سوال بکر و ناب دیگه بهش می دادم  طرح کنه که دقیقاً می تونست خصوصیات سوال قبلی رو داشته باشه، هم تعجب برانگیز، هم جالب و هم سخت و...

اینکه بپرسه: «تنها شهر مرکز استانی که فقط یک سینما دارد!!!!!!!!!»

و اگر همین امروز بود، یه سوال جدیدتر بدم که بپرسه:

«تنها مرکز استانی که سینما ندارد!!!!!!!!!!!!!!!!!»

بله، جوابش ساده است: شهر ایلام

سینمای نوستالژیک شهرمان ایلام... سینما قدس، سینمایی که یادآور روزای خاطرانگیزی برای ایلامیان در دهه های هفتاد و هشتاد بود، روزای صف های طولانی و بازار پررونق فلافلی های خیابان سعدی جنوبی و...

روزهای پرکار گیشه دار و بلیط های رنگ و رو رفته ای که بیشتر شبیه کوپن های آن دهه بودند و چراغ قوه ی همیشه روشن سالن دار و ... صدای کف و سوت جوانان پرشوری که از قهرمان بازی های ستاره های فیلم به وجد می اومدن

دلم واسه جونای اون روز تنگ شده، جوونایی که قهرمان اون روزاشون جمشید هاشم پور و فرامرز قریبیان و ... بودو پوستر عکس و فیلمهایی که زینت بخش مغازه ها و فلافلی های شهر بود...

بله، شهر ما فقط یک سینما داشت، سینمایی قدیمی با دیوارهای رنگ پریده و پرده ای کدرشده و صندلی های خشک چوبی و سرد...

اما هرچه بود همیشه گرم بود، گرمای هیجان و شور و شادی جوانان برومندش،  فضای یخ آلودش رو آب می کرد...

کم کم سینمای شهرمان خلوت شد، فیلم های اکشن و پرهیجان و قهرمان بازی ستاره های خوش هیکل و تنومند و مردایی که مردانگی رو به بهای جانشان هم می دادند و با بدی ها می جنگیدند، جای خودشون رو دادن به فیلمای عشقی و رمانتیک با ستاره های نحیف و بچه مایه دارای بی درد و قهرمانان عشقی با گیس های بلند و ابروهای برداشته و ...

با گذشت زمان، سینمای شهرمان که کهنه تر شد، قهرمانا هم کمرنگ شد، تکنولوژیم به کمک همه اینا اومدو دیگه هرکی تو خونه ش یه سی دی کلوپ و سینمای خانگی داشت.

و حالا که دیگه اصلاً همون سینما هم وجود نداره و ظاهراً قراره دوباره بسازن، البته این بار وسط یه عالمه مغازه و بوتیک و سیسمونی و...

****

حکایت سینما در استان عزیزمان همچنان حکایت پرغصه ای است. مرکز استانی که فقط یک سینما داشت که آن هم دیگر نیست...

دلم برای روزهای نوستالژیک و خاطرات هیجان انگیز سینما قدس شهرمان تنگ شده، دلم برای فلافل های داغ با انبه ی تند و سمون های خوشبوش تنگ شده، دلم برای آن هیاهوها، برای آن صف های عریض و طویل، برای بلیط های کوپنی آن روزها تنگ شده... دلم برای جوانان ساده دل و بی ریای آن روزها، برای قهرمانان فیلم های آن روزها...

  اصلاً دلم برای خودم هم تنگ شده...

نظر شما

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیریت در وب سایت منتشر خواهد شد