محمود منصوری متولد 1323 در روستای گنبد سید حسن واقع در شهرستان مهران و از آزاده های سرافراز استان ایلام است که در اسفند ماه 1366 در عملیات والفجر10 در منطقه شاخ شمیران به مدت 31 ماه به اسارت رژیم بعث عراق درآمد.
گروه جهاد و مقاومت ایلام بیدار::26 مرداد سالروز ورود آزادگان به میهن اسلامی بهانه ای شد برای گفتگویی بسیار دلنشین و شنیدنی با آزاده و جانباز سرافراز ایلامی محمود منصوری.
وی در گفتگو با خبرنگار ما می گوید:
من در اسفند ماه ۱۳۶۶ در منطقه شاخ شمیران، اسیر شدم؛عملیات والفجر ۱۰ بود که در محوری وسیع و مهم انجام شد و نیروهای خودی در این عملیات توانستند تا نزدیکی های شهر سلیمانیه عراق پیش روند.
محوری که عملیات ما در آن انجام گرفت، طرف سد در بندی خان بود که به دلیل لو رفتن عملیات نتوانست موفق عمل کند اما نیروهای مستقردرطرف دیگر سد عملیات خود را با موفقیت انجام دادند وتوانستند خط دشمن را شکسته و تا عمق نیروهای عراقی پیش روند.
نزدیکی های محل عملیات تپه ای بود که نیروهای خودی آن را محاصره کردند در حین بالارفتن از تپه به یک سنگر عراقی بر خوردیم که هنوز پاک سازی نشده بود.
دردرگیری که با نیروهای عراقی صورت گرفت بنده تیر خورده و مجروح شدم و بعد از دو ساعت اعلام شد که عملیات موفق نبوده و باید عقب نشینی کنید.
با عقب نشینی بچه های خودی اکثرمجروحین در منطقه باقی ماندند،چون کوه شاخ شمیران کوه صعب العبوری بود که تردد در آن فقط با حیوانات و چهارپایان مقدور بود بنده نیز در همان مکان که تیر به پای راستم اصابت نمود دیگر قادر به حرکت نبودم و از بچه ها جا ماندم.
حدودچندساعت از عقب نشینی نیروها و مجروح شدنم نگذشته بود که چندنفر از نیروهای خودی که در حال عقب نشینی بودند متوجه حضور من در آنجاشده و به بررسی وضعیت و شرایط جسمی ام پرداختند. اما خیلی زود فهمیدن که نمی توانند کاری برایم انجام دهند نیروهای عراقی شکست خورده هم در حال برگشت به منطقه بودند و قت زیادی برای رسیدگی به اوضاع من نبود اما توانستند با استفاده از یک تخته و چفیه و از روی شلوار پایم را آتل ببندند.
خیلی تلاش کردند که مرا بلند کنند و همراه خود ببرند اما چون استخوان پایم شکسته و کاملا از پوست بیرون زده بودهنگام جابه جایی درد بسیار شدیدی بر آن وارد می شد تا حدی که چند بار بیهوش شدم صدای اصابت تیرو خمپاره های نیروهای عراقی نزدیک و نزدیک تر می شد. از آنها خواستم که مرا رها کرده و خود را نجات دهند اما قبول نمی کردند و مدام سعی داشتند مرا همراه خود بکشانند اما توان من بسیار کم بود و قادر به همراهی آنها نبودم از این رو آنها رابه جان امام قسم دادم و خواستم که بروند و خود را نجات دهنداما هر چند وقت یک بار پشت سرشان را نگاه می کردند معلوم بود چقدر از این وضع ناراحت و مردد هستند.
بعد از رفتن آنها با زخمی که داشتم از خستگی خوابم برد. شب اول بدین صورت سپری شد.صبح باشروع دوباره اصابت خمپاره ها به سختی خود را زیر سنگی که آن نزدیکی بود کشاندم ، لباسم را درآوردم و از آن به عنوان علامت و نشانه ای از حضورم در آنجا به شاخه درخت آویزان کردم.
سه شب و سه روز زیر آن تخته سنگ بودم. لحظات این ۳ روز برایم لحظاتی سخت و به یاد ماندنی است در هوای سرد اسفند ماه استقامت بدنم کم شده بود تشنگی نیز بر من غالب شده بود شبها که باران میآمد درب قمقمه ام را ازآب باران پر میکردم و با آن رفع تشنگی می کردم و همان چند قطره باران غذا و آب من در این مدت بود.
شب آخرگشتیهای عراقی که وارد منطقه شده بودند متوجه حضور من شده و نهایتا به دست آنها اسیر شدم.
عبور از تونل مرگ
عراقی ها چند ماه اسرا را از جبهه های مختلف جمع می کردند و وقتی اندازه یک اردوگاه می شدند آنها را انتقال می دادند . برای انتقال به اردوگاه تقریباً ۴ اتوبوس شدیم ، قبل وارد شدن به اردوگاه اصلی برای اسرا سه ماه اموزشی می گذاشتند . مثل همین آموزش های نظامی خودمان منتها بدون سلاح و همه قوانین و مقررات رو آموزش می دادند .
برای انتقال افراد مجروح را جدا کردند که حدود ۵۰ نفر بودیم . قبل از ورود به داخل پادگان و اردوگاه و در ورودی آن به اندازه ۲۰ متر نیروهای بعثی با انواح سلاح سرد از جمله باتوم و سیم و حتی لوله های آهنی ایستاده بودند و تونلی را تشکیل داده بودند . همه بایستی ازین تونل به اصطلاح مرگ عبور می کردند . خیلی ها همان اول تونل رابیشتر نتوانستند جلوتر بروند و نقش زمین می شدند.
اعلام کردند اسرای سالم به مجروح ها کمک کنند از این رو اکثر اسرا به خیال اینکه با کمک به ما شکنجه نمی شوندبه کمک مجروح ها و زخمی ها آمدنداما غافل از اینکه بی رحم تراز این حرف ها بودند و حتی به خود مجروحین هم رحم نکردند.
اوضاع غروب آن روز قابل تعریف نیست و بوی خون بلند شده بود . هیچکس از بچه ها سالم نبودند و به هیچکس رحم نکردند .
دوران اسارت
سه ماه آموزشی به سختی به پایان رسید و با اتمام آن، ما را به اردوگاهی در پادگان صلاح الدین تکریت انتقال دادند .
با ورود به اردوگاه با اوضاع اسفناک و وضعیت بسیار نا مناسب آن روبه رو شدیم امکانات آسایشگاه در حد صفر بود. نسبت به بقیه اسرا وضعیت مجروح ها کمی بهتر بود و در جایی جداگانه نگهداری می شدیم اما در بحث مراقبت های پزشکی باز کاری انجام نمی دادند. تعدادی از اسرا که سر رشته ای از پزشکی و پرستاری داشتند کار مراقبت از بچه های مجروح را برعهده گرفتند . اما وسایل پزشکی و بهداشتی اولیه را هم در اختیار نداشتند و این کار را مشکل کرده بود .
مدیریت بچه ها در رفع مشکلات و کمبودها مفهوم واقعی اقتصاد مقاومتی بود
بچه ها در اردوگاه برای آسایش اسرا وپیشبرد کارها اقدام به راه اندازی سازمان ها و تشکل هایی کرده بودند که در مواقع مشکلات و بحران های پیش رو بسیار موفق عمل کرده و اوضاع را مدیریت میکردند. و سعی می کردند از امکانات موجود و هرچند ناچیزی که در اختیار داشتند بهترین بهره را ببرنداز این رو با هر کمبودی می ساختند . الان میگویند اقتصاد مقاومتی ، مصداق اقتصاد مقاومتی در اسارت و بین اسرا به خوبی ملموس بود . برای زنده ماندن تلاش می کردند و با تمام تحریم هایی که به بهانه های مختلف از طرف عراقی ها انجام می گرفت مقابله می کردند .
به طور مثال در بحث غذا مشکلات خاصی داشتیم و بچه ها از بس به کم خوردن عادت کرده بودند که معده همه آنها جمع شده بود و مشکلات گوارشی پیدا کرده بودند . طوری که وارد ایران شدیم وقتی غذا توزیع کردند خیلی از بچه ها تحمل خوردن زیاد را نداشتند و به بیمارستان منتقل شدند . در اردوگاه ۴نفر تقسیم کننده غذا داشتیم . برای ۱۳۰ نفر ۴ عدد مرغ تحویلشان شده بود و برای هرنفر کمتر از هشت قاشق برنج. در بحث توزیع غذا هیچ چیزدور ریختنی وجود نداشت حتی استخوان ها و پوست مرغ را هم تقسیم می کردند. در بحث نان سهمیه هرفرد ۲صمون فوق العاده بی کیفیت و برای مدت ۲۴ ساعت بود . صمونی که اگر سرد میشد دیگر قابل خوردن نبود .
جنگ نرم عراقی ها در اسارت
عراقی ها برای اینکه بچه های اردوگاه از اسارت خسته شوند هرشب با پخش برنامه ها و فیلم های تبلیغی اردوگاه اشرف منافقین و نشان دادن زندگی مناسب و مجلل آنها سعی داشتند بچه ها رو ترغیب کننده به آنها بپیوندند .
بچه ها برای اینکه این تبلیغات مسموم روی بقیه اسرا تأثیر نداشته باشد با تشکیل اتاق فکر به بررسی اوضاع می پرداختند و راه حل می دادند.
۵نفر مسئول اصلی این تشکیلات و اتاق فکر شده بودند و معمولا به صورت سری و محرمانه عمل می کردند و برای هر عملی از طرف عراقی ها عکس العمل مناسب خود را داشتند که البته هیچگاه بدون دردسر و شکنجه نبود اما بچه ها به خوبی عمل می کردند
تشکیل صندوق تعاونی
از جمله خروجی این تشکل ها تشکیل صندوق تعاونی بود و از بچه ها خواستند هرکس هرچقدر می تواند کمک کند و در این صندوق عضو شود اسرا در زمان اسارت ماهی یک و نیم دینار معادل ۳۰ تومان مقرری داشتند که نیم دینار آن بابت امورات بهداشتی توسط اردوگاه برداشته می شد از این یک دینار هرکس هرچه میتوانست به صندوق کمک می کرد و بک نفر هم مسئول داشت که سر ماه پول هارو جمع می کرد و برای امورات لازم استفاده می شد تا بچه ها کمتر رنج اسارت رو ببینند .
یکی از کارها ی که در راستای همین صندوق تعاونی انجام گرفت این بود که بچه ها از سهمیه غذایی روزانه خودنیز کنار می گداشتند به این صورت که اگر سفره ای چهار نفربود آن چهار نفر نصفی از سهمیه نان خودرا کنار میگذاشتندوبقیه هم به همین صورت.
شب اول برای تبرئه نان که اعلام کردند ۸ عدد نان جمع شد . نان ها را داخل جعبه ای که تلویزیون روی آن قرار داشت گذاشته و اعلام کردند هرکس گرسنه شد از این نان ها استفاده کند و رفع گرسنگی بکند اما یک نفر هم سراغ آن نان ها نرفت. شدید گرسنه بودند اما عزت نفسشان اجازه نمی داد بروند و بردارند. چند شبانه روز این نان ها همان جا بودند و در آخر هم باز بین بچه ها تقسیم شدند.
یک لیوان آب برای خوردن و ضو گرفتن
در بحث آب هم دریغ می کردند و بچه ها را تو تحریم قرار می دادندو عمداً آب را قطع می کردند . سطل آبی را داخل اسایشگاه قرار داده بودند که سهمیه هرنفر در روز یک لیوان تعیین شده بود . هم برای خوردن هم برای وضو گرفتن. بچه ها شدیداً رعایت می کردند و به غیر از سهمیه خودشان آب زیادی بر نمی داشتند.
در بحث لباس هم همین جور بود از کوچکترین وسایل داخل آسایشگاه برای دوخت و دوز استفاده می کردند. در یک زمانی خیلی از بچه ها مشکل لباس پیدا کردند یک شب برنامه شد تعدادی پتو که داخل آسایشگاه بود رو از رویه و جلدشان لباس تهیه شود . مسئول آسایشگاه مأمور تهیه سوزن شد . برای این کار متوسل به بچه هایی که بیرون آسایشگاه برا عراقی ها کارهای نقاشی ،بنایی،برقکاری و … می کردند شدند و از طریق رفت و آمدی که با عراقی ها داشتند چند عدد سوزن تهیه کردند . چند نفر از بچه های که کار خیاطی را بلد بودند وظیفه دوخت این لباس ها رو بر عهده گرفتند اما پوشیدن آنها باز شکنجه و آزار بچه ها را در پی داشت.
خانواده ام برایم سنگ مزار تهیه کرده بودند
بعد از نزدیک به ۳۱ ماه و با دوهفته تأخیر از بقیه اسرا با هواپیما به فرودگاه مهرآباد منتقل شدیم. اولین خواسته بچه ها زیارت حرم مطهر امام راحل بود.
بعد از چند روز از مسئولان ستاد خواستم کاری کنند بتوانم با فرزند دخترم که در تهران زندگی می کرد دیدار کنم.
دوستان از من آدرس خواستند اما آدرسی نداشتم و گفتم که به صورت ذهنی می توانم آدرس را پیدا کنم .
به همراه هیئتی عازم محل شدیم و با پرس و جوی زیاد خانه را پیدا کردیم .
چیزی که برایم جالب بود این بود که خانواده ام فکر می کردند که من شهید شده ام حتی برایم سنگ مزار تهیه کرده بودند که هنوز هم باقی است منتها با اسم مفقود الاثر و مراسمات ترحیم هم گرفته بودند .
بعد از رسیدن به محل زندگی دخترم بنا به درخواست یکی از مسئولان داخل ماشین ماندم تا بتوانند حال روحی دخترم را برای این دیدار آماده کنند .
بعد از دق الباب مسئولان دخترم با نوه ام که تازه متولد شده بود به همراه مادر شوهرش دم در حاضر شدند. از دخترم سوال کردند که آیا کسی رو در اسارت دارند یا چشم به راه کسی هستند .گفت پدرم شهید شده و مفقودالجسد است اما امید داریم که شاید زنده باشد . یکی از مسئولان ستاد به ایشان گفتند که ما تعدادی از اسرای آزاد شده رو همراه داریم شما بیایید شاید پدرتان بین این عزیزان باشد و او را شناسایی کنید . دخترم طرف ماشین آمد و من نیز همزمان پیاده شدم. آن لحظه از ماندگارترین لحظات زندگیم بود.
حرف آخر
به برکت انقلاب اسلامی و رهبری حضرت امام خمینی(ره) و منویات مقام معظم رهبری،کلمه اسارت در ادبیات ما معنای تازه ای یافت و با مفهوم آزادگی معنا شد و این نعمت بسیار بزرگی است .
بنده نیز خداوند را شکر گذارم که به من این توفیق را داد که برای مدت زمانی همنشینی و همراهی با اسرا که به واقع مصداق بارز صلحا بودند را تجربه نمایم.
ایلام رصد
نظر شما
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیریت در وب سایت منتشر خواهد شد