سرویس: خواندنی ها
کد خبر: 5484
|
19:53 - 1392/10/24
نسخه چاپی

من سرهنگ نیستم اما کلت داشتم‎

سریع برگشتم و خودم را مسلح کردم و به پشت بام رفتم و از آنجا دیدم جوانی کنار در ایستاده و دستش زیر کاپشن است . همچنین جوان دیگری آن طرف کوچه روی یک موتور سیکلت نشسته و گویی همراه همین جوان است.

نزدیک ساعت ۱۲ بود که می خواستم برای رفتن به منزل دایی آماده شوم که ناگهان زنگ به صدا در آمد و من برای باز کردن درب به سمت درب کوچه رفتم . هنوز در را بازنکرده بودم که شبح جوانی را از پشت شیشه درب ورودی منزل دیدم که به نظرم مشکوک آمد و در یک لحظه از ذهنم گذشت که خوب است احتیاط کنم و در را باز نکنم . برای من کمی عجیب بود که کسی در این ساعت به درب منزل ما مراجعه کند . بنابراین سریع برگشتم و خودم را مسلح کردم و به پشت بام رفتم و از آنجا دیدم جوانی کنار در ایستاده و دستش زیر کاپشن است . همچنین جوان دیگری آن طرف کوچه روی یک موتور سیکلت نشسته و گویی همراه همین جوان است . با دیدن آن دو ، خطاب به جوانی که پشت در ایستاده بود گفتم : با چه کسی کار داری ؟ پاسخ داد : با آقای روحانی . گفتم : ایشان خانه نیست . شما که هستید و با او چه کار دارید ؟ در آن لحظه من تقریبا مطمئن شده بودم که این دو نفر برای ترور آمده اند و از این رو می خواستم از پشت بام به سوی آنها تیراندازی کنم که دیدم آن دو جوان نگاهی به هم کردند و کسی که پشت درب منزل ایستاده بود ، روی موتور پرید و با سرعت از آنجا دور شدند . وقتی سوار موتور شد ، کلت او که زیر کاپشن بود ، کاملا نمایان شد . آن وقت دیگر کاملا یقین کردم که تروریست بودند و قصد ترور من را داشتند که به لطف خداوند از مرگ حتمی نجات یافتم . امیدوارم خداوند اجر شهادت را به من عطا کند و پایان زندگی من را شهادت قرار بدهد.

(خاطرات دکتر حسن روحانی ؛ انقلاب اسلامی [۱۳۵۷-۱۳۴۱] ، صفحه ۵۵۳)

 

 

جهان نیوز

نظر شما

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیریت در وب سایت منتشر خواهد شد

تازه ترین مطالب