به گزارش ایلام فردا،خورشید در طلوع گرم دیگری از قلههای سر به فلك كشیده ایلام به مردمان مهربانش لبخند میزد كه ابرها آرامآرام سقف دوار آسمان را پوشاندند و تیرگی آسمان سایهای بر سر شهر انداخت.
همه مردم از تیرگی آسمان دلشان گرفت اما دل مادر شهید مفقودالاثر «عبدالمجید امیدی» در اندیشه دیگری بود، او برای هزارمین بار با خود اندیشید كه "فرزندش در كجای این گنبد كبود آرام گرفته است".
در همین فكر بود كه آهی كشید و چند تار مویی كه از درد فراق به سپیدی نشسته را با دست مهربانش زیر روسری كه گلهای نرگس بر آن نقش بسته بود، پنهان كرد؛ از جا بلند شد؛ از پنجره چوبی اتاق، بیرون را نگریست؛ یك لحظه خاطرات دوران كودكی عبدالمجید جلوی چشمهایش آمد و با اشك بر گونههای جاری شد.
یادش آمد كه عبدالمجید عاشق باران بود؛ وقتی بوی باران به مشامش میرسید، هر طور شده مادر را راضی میكرد تا زیر باران برود؛ عشق او به باران بود كه دل او را آسمانی كرد، او از زمین دل برید تا به آسمان برود.
خاطره آن روزها برای مادر گنجینهای بود كه از غوطه خوردن در آنها لذت میبرد؛ سالهاست كه مرور خاطرات عبدالمجید به جای خودش مونس تنهاییهای مادر شده است؛ صدای چكه قطرههای باران بر لبه پنجره، باز مادر را هوایی كرد؛ بلند شد تا سقف آجری را پس بزند و دل به لطافت باران بسپارد.
دستش را به دیوار تكیه داد، با كمری خمیده از در خانه گذشت و جلوی در ایستاد؛ به نظرش آمد اینجا همان جایی است كه عبدالمجید روزهای بارانی خود را به آنجا میرساند و میایستاد؛ سعی كرد از دریچه نگاه فرزندش به اطراف نگاه كند و از باران لذت ببرد؛ چشمهایش را بست و احساس كرد عبدالمجید را میبیند.
چشم گشود و به تپه روبرو خیره شد؛ عبدالمجید را دید كه لباس پاسداری بر تن دارد؛ انگار از بارش باران لذت میبرد اما دل مادر از دیدن عبدالمجید گرفت؛ لبهای عبدالمجید از تشنگی ترك خورده بود؛ مادر یادش آمد فرزندش 5 روز در میمك در محاصره دشمن بوده و آب برای خوردن نداشته است...؛ دلش تپید، دلش مثل دل آسمان گرفت؛ قلبش فشرده و چشمهایش داغ شد و قطرهای اشك از گوشه چشمها بر گونههای خیساش جاری شد و با قطرههای باران درآمیخت و پایین آمد.
دوباره به روبرو خیره شد، عبدالمجید را دید كه دارد به مادر اصرار میكند به خانه برگردد؛ حتی گریه و التماس كرد؛ اما مادر برنگشت مادر با بغض و گریه میگفت «كجا بروم مادر؛ وقتی بدن تو 23 سال است كه زیر باران است چطور انتظار داری من زیر باران نباشم».
مادر شاید باور نداشت كه فرزندش به شهادت رسیده است؛ وقتی كسی به سراغش میرفت تا عكسهای شهید را از او بگیرد، نمیداد و میگفت «اینها امانتهای عبدالمجید است، هر وقت برگردد باید به او بدهم».
مادر شهید مفقوالاثر «عبدالمجید امیدی» 23 سال چشم انتظار بود؛ 23 سال با هر بارانی كه بارید اشك ریخت و همان جا كه فرزندش به نظاره باران میایستاد به آسمان خیره میشد، 23 سال زیر باران دست به دعا بر میداشت تا عبدالمجید به بازگشت رضایت دهد اما صبر مادر تمام شد و عبدالمجید نیامد؛ اربعین سال 84 بود كه عبدالمجید مادر را به مهمانی طلبید؛ و اینگونه بود كه مادر با انتظارها و سجدههای طولانی زیر باران خداحافظی كرد و ترجیح داد خودش به دیدار فرزندش برود.
این یادداشت به بهانه سالروز شهادت شهید غریب عبدالمجید امیدی در 1/8/63 در عملیات عاشورا در منطقه میمک نگاشته شده است. روحش شاد و یادش گرامی باد.