ایلام بیدار07:57 - 1391/12/07

نارنجک هایی که منفجر نمی شدند

متعجب شدم که این آقا چرا دادو فریاد می کند و اگر نارنجک پرتاب می کندچرا انفجاری رخ نمی دهد...

 

حدود دو سه روزی از آغاز عملیات نصر 8 در ارتفاعات گرده رش کردستان عراق می گذشت،در سمت چپ منطقه عملیاتی لشکر 11 امیرالمومنین(ع)،بچه های لشکر 7 ولی عصر(عج) حضور داشتند.

من به عنوان فرمانده گردان 507 از لشکر 11 که به اصطلاح با جناح راست لشکر 7 الحاق داشتیم،برای حصول اطمینان از الحاق کامل و نبود خلاء، تصمیم داشتم ضمن بازدید از محور،دیداری با رزمندگان لشکر 7 داشته باشم و یک خدا قوتی خدمتشان عرض کنم.

حوالی ظهر 1 آذر ماه 66 بود،وقتی به اولین سنگر نگهبانی آنها رسیدم،پیرمردی با حدود 55 تا 60 سال سن ملاحضه کردم که ضمن به کاربردن الفاظی شبیه ناسزاگویی،به نظرم آمد که اشیایی مثل نارنجک به سمت پایین دست ارتفاع پرتاب می کند،اما به دنبال این پرتاب ها هیچ انفجاری اتفاق نمی افتاد.

متعجب شدم که این آقا چرا دادو فریاد می کند و اگر نارنجک پرتاب می کندچرا انفجاری رخ نمی دهد آن هم نه یکی نه دوتا!بلکه پشت سر هم.

خلاصه سعی کردم زودتر برسم کنارش و موضوع را متوجه شوم،همین که رسیدم به سنگر نگهبانی اش،گفت:«برادر بیا کمک!بیا کمک!این پدر سوخته ها دارند می رسند.من هرچی نارنجک سمت آنها می اندازم ،منفجر نمی شود به گمانم نارنجک ها خرابند».

خوب پایین دست را نگاه کردم دیدم تعداد زیادی عراقی سینه به سینه بچه ها جلو آمده اند و حالا با نارنجک های این پیرمرد رزمنده مواجه و گویا از ترس احتمال انفجار،روی زمین چسبیده بودند.

شاید عراقی های از چنین حادثه ای تعجب کرده بودند که چرا بالاخره نارنجک ها منفجر نمی شوند.

من به آن آقا گفتم برادر چرا نارنجک ها را ضامن نکشیده پرتاب می کنید؟

گفت:مگر این ها ضامن دارند!

گفتم:آره ،خوب به من نگاه کن چه کار میکنم؛آن وقت حلقه ی ضامن را کشیدم و نارنجک را به سمت عراقی ها پرتاب کردم و با انفجار نارنجک،تعدادی از عراقی ها به درک واصل و تعدادی مجروح شدند.

پیرمرد هم با صدای بلند شروع به الله اکبر گفتن کرد و خودش هم چند تا نارنجک کنار عراقی ها منفجر نمود و گفت:ای بابا! چرا من از اول متوجه نشدم و گر نه دمار از روزگارشون در می آوردم.

در این هنگام،سایر بچه های لشکر 7 متوجه شدند و از سنگر هاشان بیرون آمدند و به کمک ما شتافتند و ضمن وارد کردن تلفاتی سخت به عراقی ها،آن ها را وادار به عقب نشینی کردند.

بعد از این قضیه تا مدت ها این داستان ورد زبان بچه ها شده بود و به عنوان سرگرمی محافل رزمنده ها دهان به دهان می چرخید.

 

راوی: موسی بیگی