باز دیشب کربلا بود، جنگ بود، سنگر بود ،آتش، خون، شهامت بود و شهادت اما براستی امروز کیست که بداند جنگ یعنی سوختن و سر آن ندارم کسی یا جماعتی را مذمت یا شماتت کرده باشم ؛چرا که خود، غافلترین و بی توفیق ترین آدم ها در درک حقایق باطنی وجود بوده و هستم.
اما خواستم با قلم نجوا کنم شاید عقده ای از دلم وا کرده باشم.
می خواهم چند دقیقه دیگر از عمرم "جبهه ای" باشم.
با شما هستم؛ دوست جوانی که این کلمات ناموزون را می خوانی، نمی دانم اهل درد هستی یا نه؟
نمی دانم یک بار شده تیر قناسه ای از بیخ گوشت بگذرد؟
نمی دانم دست بریده ای را هنگام عبور از میدان مین در زیر پای خود حس کرده ای یا نه؟
آیا شده است که در «هور» برای جلوگیری از لو رفتن عملیات، شاهد خفه شدن برادر کوچکت باشی یا نه؟
آیا شده است جسدی را بعد از ده سال در زیر رمل و ماسه پیدا کنی که به رویت همچنان بخندد؟
آیا تا به حال جانبازی را دیده ای که تنها در یک رگ دستش هشت هزار آمپول مرفین تزریق کنند؟
آیا تا به حال شنیدی که اسیری هفت سال را تماماً روزه بگیرد؟
آیا خبر داری که خیلی از شهیدان روز و ساعت شهادت خود را در وصیت نامه ها نوشتند؟
دوست جوان عزیزم؛ نمی دانم شنیده ای که فرزند شهیدی هنوز چشم به در حیاط دوخته و باور ندارد که پدرش دیگر برنمی گردد؟
آیا درد یتیمی را کشیده ای؟
آیا داغ بی برادری بر دلت نشسته است؟
آیا شده است که تنها چند قاب چوبین، جانشین پدر، مادر و تمام اعضای خانواده ات شود؟
آیا مادر تو هم مثل مادر شهید«جعفر میرزایی» هر شب تا ساعتی نگرید نمی خوابد؟
آیا مادر تو هم مثل مادر شهید «محمد کرمی» هر شب بدون استثنا خواب جگرگوشه اش را می بیند؟
حالا که قصد شنیدن کلامم را داری بیشتر برایت می گویم.
آیا شده است تو را به جرم نوشتن از مردان کربلای هشت سال دفاع مقدس ریشخند کنند و محکوم به " نبودن فرزند زمان خویشتن" شوی؟
آیا شنیده ای که به اسیری بعد از ده سال اسارت بگویند: "اگر مرد جنگ بود اسیر دشمن نمی شدی"؟
دوست جوانم عجب گرفتار لحظه های بی درد شده ایم و دل به عشق های بادکنکی سپرده ایم، ببخش که این چنین حرف می زنم.
اگر من و تو روزی هزار بار بمیریم یا قطع نخاع و بی دست و پا شویم نمی توانیم اندکی از این دردها را حس کنیم چون اگر می فهمیدیم، از قافله عقب نمی ماندیم که چون منی برای تو و دوستانت سیاه مشق بنویسید!
بیا پاسدار خون شهیدان باشیم
رحمان میرزایی