ایلام بیدار08:15 - 1391/09/15

دختر 4 ساله‌اي كه مي‌خواست نارنگي‌اش را به رهبر بدهد

 به گزارش ایلام فردا، سایت حرف تو خاطره ای از زبان یک کودک 4 ساله در دیدار با معظم انقلاب  را به شرح زیر ارسال کردند:

از وقتي كه «سبا» كوچولوي ما، زبان باز كرد، وقتي تصوير امام خامنه‌اي را در تلويزيون و يا روي ديوار مي‌ديد، فرياد مي‌زد: «آقا، آقا...». سال گذشته يكي دو بار توفيق شد كه در مراسم شب‌هاي محرم به حسينيه امام خميني(ره) بروم، وقتي مي‌آمدم به او مي‌گفتم «رفتم خونه آقا» او مي‌گفت «عمه! آقا چي مي‌گفت..، نگفت سبا چي‌كار مي كنه؟».

خيلي دوست داشت با من بياد، چون پارسال نتونستم اين دختركوچولوي 3 ساله را با خودم به بيت ببرم، به خودم قول دادم كه امسال يك شب باهم بريم بيت.

شب سخنراني حاج آقا پناهيان قسمت شد كه من و سبا حركت كنيم به سمت بيت؛ چفيه‌اي كه از بيت به دستم رسيده بود، روسري سبا بود و مادرش سربند يازهرا(س) را هم روي پيشاني‌اش بسته بود، سبا با رضا، داداش 15 ماهه‌‌اش خداحافظي كرد و به راه افتاديم.

ساعت 4 و نيم بعد از ظهر نزديك ايستگاه مترو علي‌آباد رسيديم، هوا باراني بود و دست‌هاي سبا  داشت، سرد مي‌شد؛ در پله‌هاي برقي يك سربازوظيفه دوتا نارنگي از جيبش درآورد و به سبا  داد. سبا هم گرفت و گفت: «عمه، شهيد به من نارنگي داد» سبا  به سربازها مي‌گويد «شهيد».

نارنگي‌ها در جيب لباس گرم سبا  جا گرفت؛ سبا  كه بعد از ظهر را هم نخوابيده بود، توي مترو خوابش برد، بعد از عوض كردن خط و رفتن به سمت خط چهار راه وليعصر(عج) از خواب بيدار شد؛ براي خواندن نماز مغرب به ايستگاه مترو رفتيم، سبا  هم ايستاد و نماز خواند و بعد از نماز يكي از نارنگي‌ها را از جيبش درآورد و گفت: «عمه! بيا يكي از نارنگي‌ها را باهم بخوريم، يكي ديگه رو هم ببريم براي آقا...».

يكي از نارنگي‌ها را خورديم، از مترو چهار راه وليعصر(عج) به سمت بيت رفتيم، كوچه حسينيه خيلي شلوغ بود؛ سبا مي‌گفت: «اينها هم مي‌خوان برن خونه آقا؟!» گفتم :«بله». از محل برگزاري مراسم به سمت بالا كه مي‌رفتيم، ما را به طبقه سوم راهنمايي كردند، در طول مسير سبا  مي‌گفت: «خونه آقا چرا اين طوريه؟ اين همه مهمون چه طوري مي‌خوان جا بشن؟ خونه آقا مبل داره؟...».

به محل مورد نظر رسيديم، سخنراني حاج آقا پناهيان شروع شده بود و سبا  همچنان چشم مي‌گردوند تا  آقا را ببيند؛ اين دختر كوچولو در صفحه نمايش حسينيه امام خميني(ره) تصوير امام خامنه‌اي را كه مي‌ديد، فرياد مي‌زد: «آقا...» خانم‌ها هم به صداي او برمي‌گشتند نگاه مي‌كردند.

بهانه‌گيري‌هايش شروع شد كه منو ببر پيش آقا و مي‌خوام از نزديك ببينم و نارنگي رو بدم...

بعد از بهانه‌گيري‌ها خوابش برد، من هم نارنگي ‌را از جيب لباسش برداشتم كه اگر از خواب بيدار شد، دوباره بهانه نگيرد؛ آخرهاي برنامه و بعد از مداحي سعيد حداديان، سبا از خواب بيدار شد، دوباره سؤال‌هايش شروع شد، وقتي كه ظرف شام را ديد با چشم‌هاي خواب‌آلود و تبسمي كه روي لب‌هايش بود، پرسيد: «اينو آقا داده براي من؟...».

كم كم جمع كرديم كه به سمت خانه برگرديم، شب باراني و پياده از بيت تا مترو با سباي شيطون، صفايي داشت. داشتيم به نزديك منزل مي‌رسيديم كه سبا  دستش را داخل جيبش كرد و با هيجان گفت: «عمه! نارنگي توي جيبم نيست، شايد افتاده باشه خونه آقا. آخ جون آقا ميره و نارنگي رو برمي‌داره...».