ایلام بیدار11:07 - 1392/12/04

مردم ایلام هنوز فیلم می بینند، اما نه در سینما

سینمایی که قدمتی طولانی مانند تاریخ و فرهنگ این دیار دارد. سینمایی خاطرانگیز که روزهای پرشور و هیجانش همزمان با رفتن رنگ و روی دیوارهایش و سردی روزافزون صندلی های چوبی اش، از گرمای مخاطبانش کم می شد..

حمید حیدر پناه:یادش بخیر، چه روزهای خاطرانگیزی بود... روزهای شورانگیز دهه ی هفتاد... رزوهایی که با کلی برنامه ریزی از قبل و انتظار برای ساعت موعود، خیابان های خاکستری رنگ شهرمان را به سرعت طی می کردیم تا به خیابان سعدی برسیم، ولی هنوز به ساعت مقرر خیلی مانده بود...

کم کم خیابان شلوغ تر می شد، صف فلافل داغ و مزه ی تند انبه و بوی دل انگیز سمون های دهه ی هفتادی اش، مقدمه ی صف بعدی بود، صفی کنار دیواری چسبی و خمیری رنگ که همیشه پر از اعلامیه های سیاه و سفید و پاره بود، صف بلیط های کاغذی که شبیه کوپن های آن روزش بود، تکه کاغذی رنگ و رو رفته که هیچ وقت نفهمیدم چرا  هیچ وقت قیمت رویش با پول خریدش یکی نبود!!!!

درهای رنگ و رو رفته ی سرد را باید محکم می گرفتی تا از میان ازدحام جمعیت رد بشوی و به ورودی اصلی برسی و خیلی زود بلیطت نصف بشه و به ورودی یک سالن برسی که در آنجا مردی چراغ قوه به دست که فرقی نمی کرد چراغهای سالن روشن باشد یا خاموش، چراغ قوه اش هیچ وقت خاموش نمی شد، به استقبالت می آمد...

 با هر مصیبتی بود وارد سالنی بزرگ می شدی، سالنی سرد با صندلی های خشک و پرسرو صدا...

روبرویت پرده ی بزرگِ رنگ و رو رفته ای قرار داشت که در دو سمتش دو چراغ ضعیف قرمزرنگ نوشته بود: "لطفا سیگار نکشید"

کم کم هیاهوها و همهمه ها رو به سکوت می رود تا چراغها کامل خاموش شوند و پرده ی مثلاً نقره ای رنگش روشن می شود...

سکوت بیش از قبل بر سالن سرد حکمفرماست...

به نام خدا

«تاراج»

فیلمی از ایرج قادری

با حضور: جمشید هاشم پور

با دیدن این اسم سالن به وجد می آید... گویی جمعیت در استادیوم نشسته اند و قهرمان در کنارشان...

حیف که قهرمان نیست تا این همه شور و هیجان را ببیند...

تازه اوج هیجان هنوز نرسیده... فیلم شروع می شود و سکانس اولی که قهرمان فیلم وارد می شود، صدای کف و سوت و تشویق ممتد حضار، حالا دیگر سردی سینما را به گرمای هیجان انگیزی تبدیل کرده... دیگر همه غرق هیجان شده اند که دیگر رنگ و روی دیوارهای سرد و صندلی های خشک و بی روح سالن حس نمی شود...

هیجان و ذوق بیننده هایی از جنس سرزمین عشق، سرزمینی که همواره سرشار از صداقت و بی آلایشی بوده اند... مردمانی که همواره در هر زمان و مکانی کلامشان با حرف دلشان یکی بوده، احساسشان را صادقانه بروز داده و می دهند...

شوق و هیجانی برای قهرمانی از جنس پرده ی شگفت انگیز نقره ای... قهرمانی که بر بدی ها و زشتی ها غلبه می کند... در جدال با پلیدی ها پیروز می شود...

جدالی که ریشه در تاریخ کهن این سرزمین دارد... جدال خیر و شر... جدالی که از افسانه های کهن به ارث برده و همواره با خود دارد و هر جا حق و خیری بوده به مدد آن شتافته و با شر و زشتی جنگیده است...

جوانانی از جنس باران پشتوانه ای غنی از تاریخی که همواره با بدی ها جنگیده است، از جدال نیاکانش در نبرد «رنو» تا پایداری مردمانش در برابر رژیم شاهنشاهی و استقامت دیروز پدرانش در 8 سال جنگ تحمیلی

حالا فرزندان این سرزمین که  نفسی از جنگ تازه کرده اند، همچنان از  تقابل و پیروزی حق در برابر باطل و  خیر در  برابر  شر،  ذوق می کند...

هیاهو... سروصدا... همهمه... شور... هیجان... شوق و ذوق... حال و هوای آن روزهای خاطرانگیز سینما قدس ایلام بود...

سینمایی که قدمتی طولانی مانند تاریخ و فرهنگ این دیار دارد. سینمایی خاطرانگیز که روزهای پرشور و هیجانش همزمان با رفتن رنگ و روی دیوارهایش و سردی روزافزون صندلی های چوبی اش، از گرمای مخاطبانش کم می شد... دیگر کسی جلوی دیوارهای خمیری اش صف نمی کشید... فلافلی کنارش خلوت شده و چراغ قوه ی متصدی اش کم سو...

حالا دیگر هر کسی در خانه اش یک ویدئو خریده بود و نوارهای بدقواره اش را دست به دست می کردند و هر کسی در خانه اش سینمایی خانگی ساخته بود و دیگر از شور و همهمه و سروصدا خبری نبود

سینماهایی که مخاطبانش به جای صندلی های چوبی سینما قدس، روی بالش و متکای خانگی  لم می دانند و بی صدا به قهرمان بازی های ستاره ها می نگریستند...

حالا دیگر سینماهای نوستالژیک کم کم از رونق می افتادند و در عوض شهرها پر شده بود از ویدئو کلوپ و یک کارت شناسایی و یک نوار قرضی برای 24 ساعت...

نوارهایی که اینقد دیده می شد و این خانه به آن خانه می رفت که دست آخر به زور پیچ گوشی و خودکار و الکل و هدپاک کن صدا و تصویرشان در می آمد و دست آخر نوار براق و طویلش وسیله ای برای بازی و سرگرمی کودکان می شد...

سی دی که آمد نوارها از رونق افتاد، حالا دیگر دور دور دی وی دی و کامپیوتر و هارددیسکهایی بود که فقط یک کپی پیست (copy – past) می خواست تا هر کسی در خانه اش یک سی دی کلوپ شخصی داشته باشد و ویدئو کلوپ ها تغییر کاربری دهند به گیم نت و سی دی سنتر و ....

و امروز که دیگر هرکسی یک لپ تاپ و تبلت همراه دارد...

ولی با این وجود مردم همچنان فیلم نگاه می کنند... هنوزم کاربرد درصد بالایی از رایانه های شخصی و تبلت ها دیدن فیلمهاست... مردم هنوز فیلم نگاه می کنند، اما نه در سینما!!!!!

و این چنین بود که سینما هر روز مهجورتر از دیروز شد... این اتفاقی بود که در همه جای کشور افتاد

اما حکایت غریبی سینمای شهر ما حکایت تلخ تری داشت...

سینمایی که هم قدمتش بیش از بسیاری سینماهای دیگر بود، هم شورو هیجان و روزهای پر از هیاهویش بیش از هر جای دیگری...

سینمایی که  با وجود همه ی این تکنولوژی های جدید، هنوز عده ی معدودی علاقمند باقی مانده بودند که تشنه ی دیدن فیلم در سالنش باشند، اما اینجا دیگر سینمایی وجود ندارد...

سینمایی که این روزها فقط تابلوی سردرش مانده است که آن هم خیلی زود جای خودش را به یک اسم مدرن خواهد داد... "مجتمع تجاری ......."

جایی که احتمالاً خیلی زود دوباره به روزهای شلوغ و پرهیایوش بر می گردد و شاهد ازدحام و صف های طولانی خواهد بود... البته  این بار نه برای دیدن فیلم، برای خرید عطر و ادکلن و کیف و کفش و مانتو و... بجای بوی فلافل، بوی اسنک و ذرت مکزیکی و ... در آن بپیچد!!!

شاید هم آن گوشه کنارهایش یک سالنی برای سینما بسازند... به هر حال امیدوارم خیلی زود بسازند اما با وجود اینها چه بسازند چه نسازند... سینمای این روزها، تشنه ی روزهای پرهیجان و شورانگیز دهه ی شصت و هفتادش هست و امیدوارم خیلی زود با احداث یک سینمای جدید، مدرن و پیشرفته، شاهد آشتی دوباره مردمان این دیار با سینما باشیم...

البته حکایت پرغصه ی فرهنگ و هنر و سینما در این استان حکایت قدیمی است که حالا حالاها می توان برایش قصه و مرثیه نوشت... به این دل نوشته ی کوتاه بسنده می کنم و حکایت پرغصه ی دیگرش که مربوط به «سینما هنر آبدانان» که روزگاری است باشگاه بدنسازی و فروشگاه مواد غذایی شده است را می گذارم برای مجال دیگر و نوشتار دیگری...