ایلام بیدار11:36 - 1396/09/22

چشمان فرمانده ای که شاهد عروج یارانش بود

به محضی که برگشتم، اشاره می‌کردند به جنگنده «میراژ»! همین که ضدهوایی را روشن کردند، یک موشک زد وسط آن. وقتی دود تمام شد 9 نفرشان که نمی‌شناختیم، همه تیکه پاره شده بودند. فرمانده آن‌ها اصلاً دیوانه شده بود؛ رفته بود تا ماشین‌شان را آن طرف‌­تر بگذارد و بیاید که سالم مانده بود.

به گزارشايلام بيدار،  کتاب «عبور از رمل» به قلم «محمد مهدی عبدالله‌زاده» به رشته تحریر در آمده و توسط اداره‌کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان سمنان منتشر شده است.

این کتاب در بردارنده خاطرات حاج «ابوالفضل حسن­ بیکی» فرمانده قرارگاه حمزه سیدالشهداء (ع) جهادسازندگی است.

وی به جهت حضور مستمر در خط مقدم و شرکت در جلسات فرماندهان جنگ، خاطراتی شنیدنی از نقش مهندسی رزمی در دفاع مقدس بیان کرده است.

*خاطرات زیر برگرفته از این مجموعه است که با هم مرور می‌کنیم:

دو نفر را پیش محسن فرستادم که ما گرفتار شدیم.

فکری به حال‌مان کنید.

خیلی طول نکشید که یک افسر آمد و سلام داد و گفت: «ما را از قرارگاه فرستادند.

یک پدافند آوردیم».

گفتم: «عمو پدافند به چه درد می­خورد؟!» گفت: «این پدافند خیلی خوبی است.

رادار دارد». توپ «اورلیکن» آورده بودند.

چهارده تا هم پرسنل داشت.

به «غلامرضا بوغیری» گفتم: «داخل درخت‌ها جا درست کنید».

چند درخت خرما را هم کندیم و دورش را خاکریز زدیم.

گفتم چند تا کمپوت و کنسرو به آن‌ها دادند.

تشنه و گرسنه بودند.

از قیافه­‌های‌شان معلوم بود.

سر از پا نمی‌شناختند، فقط می­‌خواستند آن را زود راه بیاندازند.

همزمان، ما هم خاکریز می­‌زدیم.

گفتیم تریلی، یک ده تایی، لوله­‌ی آهنی 56 اینچی آورد، تا اگر نشد که آن‌ها را داخل آب بندازیم، رویش خاک بریزیم.

آن‌ها را خالی کردند.

خدا را شکر کردیم.

ساعت 3 بعدازظهر بود.

بچه­‌ها نفری یک کمپوت باز کردند.

من هم به طرف بچه­‌های خودمان راه افتادم. ضدهوایی را روشن کردند و یک دور زد.

بیست یا سی متر فاصله گرفته بودم که یک دفعه صدا بلند شد.

به محضی که برگشتم، اشاره می‌کردند به «میراژ»! همین که ضدهوایی را روشن کردند، یک موشک زد وسط آن.

وقتی دود تمام شد 9 نفرشان که نمی‌شناختیم، همه تیکه پاره شده بودند.

فرمانده آن‌ها اصلاً دیوانه شده بود؛ رفته بود تا ماشین‌شان را آن طرف‌­تر بگذارد و بیاید که سالم مانده بود.

یکی یکی هر کدام را صدا می­‌کرد! البته خاکریز بلندی برای‌شان زده بودیم.

جان از بدنم رفت.

قلبم هم ایستاد.

چند لحظه که گذشت، یادم آمد که بیست سی هزار تا آدم آن طرف داریم.

باید اینها را فراموش کنم.

باید قلبم را فراموش کنم.

آدم‌­ها را فراموش کنم.

سی هزار تا نیرو آن‌جا است! اگر شکست بخوریم چه می‌­شود! امید همه ملت ایران این بود که فاو را نگاه داریم و پای میز مذاکره بنشینیم.

برگشتم.

همۀ بچه­‌ها کُپ کردند.

اشک چشم همه خشک شد.

آب از گلوی‌شان پایین نمی­‌رفت.

جنگنده‌های بعثی می‌آمدند و مثل لاشخورهایی که روی آسمان پرواز می‌کنند، دور می‌زدند.

هیچ توپی هم به آن‌ها نمی‌­رسید.

گلوله ضد هوایی­‌های ما تا بیست و پنج هزار پا می­رسید، امّا آن‌ها تا بیست و هفت هزار پا بالا می‌­رفتند.

نور خورشید که می­‌افتاد، بدنه هواپیما برق می‌زد.

هنوز کار را شروع نکرده بودیم که باز توپ‌خانه شروع کرد.

بچه‌­ها گفتند: «چه کار کنیم؟» گفتم: «برای شب خاک دپو کنید».

مسیر کمپرسی‌ها را هم می­زد.

آن‌جایی که خاک دپو می‌کردیم، چند مجروح و شهید دادیم. نه نمازی، نه ناهاری، نه غذایی و نه آبی! آن وقت به آقا محسن‌نامه نوشتم که: «اورلی­کن آمد. روشنش کردیم.

میراژ بمبارانش کرد.

9 شهید دادیم.

می‌شود فکر دیگری کرد یا نه؟» نامه را با پیک موتوری فرستادم، ولی هیچ خبری از پیک نشد.

نمی­دانم در راه شهید شد؟ فرار کرد؟ اسیر شد؟ نفهمیدم چی شد.

به دست محسن رسید؟ هیچ خبری نشد.

به آقای نبی‌زاده گفتم: «این جوری نمی‌شود، برو آن طرف آب و بچه‌­های نجف­آباد را راه بیانداز».

آن‌ها امکانات‌شان محدود بود.

حجم کارشان کم بود. ما هم شروع کردیم.

خاک‌ها را جمع کردیم.

ساعت 9:30 شب مَد می­‌شد.

همین قدر که هوا گرگ و میش شد، بچه‌­ها شروع کردند و ریختند و ریختند و صلوات و تکبیر.

به آخر کار رسیدیم.

خیلی کم مانده بود که دو طرف کار به هم برسد.

حدود ساعت 11 شب بود.

زمانی که مَد شروع می‌­شد، فشار آب کم می‌شد.

آب ­ایستاد. 4 تا 5 دقیقه بعد از آن جزر شد.

آب آن‌چنان سرعت داشت که 10 دقیقه بعد یک کامیون خاک هم باقی نماند! همه را برد! بولدوزر خودش را با بدبختی نجات داد.

آب، زیر بولدوزر را خالی می­‌کرد.

ولی وای! ما قول داده­ بودیم که امشب پل می­زنیم.

دشمن دور بود و اگر چراغ هم روشن می­‌کردیم، مشکل نداشتیم.

راننده کمپرسی­‌ها، لودرها، بولدوزرها و همه مأیوس شده بودند.

همه عزادار بودند.

آن همه خاک آورده و دپو کرده بودند.

چند بولدوزر D8 از این طرف و دو تا از آن طرف گذاشته بودیم تا خاک دپو شده را بریزند و لودرها هم خاک را پایین بدهند.

از آن طرف هم همه تماشا می‌­کردند. طفلک! دو تا از بچه­‌های اورلی­کن که باقی مانده بودند، روی لوله‌ها نشسته و نگاه می‌کردند.

یکی­‌شان می­‌گفت: «ده روز دیگر خدمتم تمام می‌­شود».

9 تا از رفیق‌هایش شهید شده بودند.

مخصوصاً یکی از شهدا، افسری بود که خیلی دوستش داشتند.

همان افسر نشسته بود تا خودش آزمایش کند که شهید شد.

انتهای پیام/ی