سرویس: اجتماعی
کد خبر: 22453
|
07:40 - 1395/06/06
نسخه چاپی

ماراتن با کفش های لاستیکی

ماراتن با کفش های لاستیکی
در شرایطی که امروزه در سراسر کشور به تعادل و عدالتی در حوزه ی امکانات و تحصیلات و... رسیده ایم و در همه ی مناطق نیروهای متخصص وجود دارد بهتر است هر منطقه با اکثریت بومی خودش اداره شود.

ايلام بيدار/ حمید حیدرپناه:: این روزها وقتی خاطرات بچگی هایم را مرور می کنم، به استانم «ایلام» می رسم، به بخش «چوار» به «بهمن آباد»، روستایی که در آن متولد شدم، مدرسه و کوچه های خاکی محله مان، تصویرهایی که از آدمهایش در ذهنم مانده و... خوب که دقت می کنم بعضی تصویرها پررنگ تر به نظر می رسند، خیلی چیزها که داشتیم از جنس واقعی خودمان نبود، یک جورهایی وارداتی بود.

از کاپشن سبزررنگ و شلوار شش جیب سبزرنگ آمریکایی پدر و دایی ام و کمپرسی بنز آلمانی که سوار می شدند تا آن شلوار و کفش های کتانی چینی سفید که کفه هایش سبزرنگ بود، همان کفش هایی که جزیی از رویاهای کودکی هایمان بود و رسیدن به آن نهایت، برای ما که خسته از پوشیدن کفش های لاستیکی نازکی بودیم که رنج پوشیدنش را فقط آنهایی که پوشیده اند درک می کنند.

خلاصه در عصری که قهرمانان زندگی ما «اوشین» و «لینچان» و «هاکلبری فین» و... بودند، بزرگ شدن و پوشیدن شلوار و کت آمریکایی و رسیدن به کفش های چینی و رانندگی بنزهای کمپرسی آلمانی و ولووهای سوئدی و... سقف آرزوهایمان بود.

زندگی ما پرتپش بود که با کفش لاستیکی و توپ پلاستیکی، با راه رفتن و دویدن در سنگلاخ آوارگی های جنگ، آینده ای پرامید را در ذهنمان مرور می کردیم.

دوران ابتدایی مدرسه را با «نورالله شرفی» - که همراه همسرش یک تنه همه ی کلاس ها رو اداره می کردند - شروع کردیم و با «هوشنگ همتی»، «علیشاه جهانگیری» و «نظر ابراهیمی» و... – که معلمان اهل روستای خودمان بودند- به پایان رساندیم.

مدرسه ی راهنمایی، هر درسی یک معلم داشت، بیشتر معلم ها غیربومی و فارس زبان بودند، از جمله معلم ادبیاتمان، «آقای حسنی» با آن صورت تپل و رمانتیک که عمده ی اوقات مشکی پوش بود با خط ریشی شبیه «سهراب سپهری»، اتفاقاً عاشق سهراب هم بود و همواره از آب و روشنی و گل می گفت، از قایقی که به دریاها می انداخت و...

اشعار قشنگی بود، ولی برای ما که زیر چادرهای آوارگی به دنیا آمدیم، وسط خمپاره و موشک بزرگ شدیم - و هنوز تصویرهایش در ذهنمان بود - تصور کردن دنیایی که سهراب در ذهن داشت و می خواست ما را به کمک آقای حسنی به آن سمت ببرد، کمی سخت بود، برای ما که عاشق ریتم و رقص کردی و آهنگ های شاد بودیم، خواندن و فهمیدن اشعار نو «نیما» از بالارفتن از پشت بام و چرخاندن آنتن و... هم سخت تر بود!!!!

روزهای زندگی ما در دهه ی هفتاد در کنار نیروهای اجرایی و اداری بود که اکثراً از جنس بومی خودمان نبودند، و البته این لزوماً خیلی بد نبود، ولی ما در شرایط و محیط فرهنگی اجتماعی بودیم که چیزهایی از جنس خودمان را بیشتر دوس داشتیم و با کسانی بهتر و راحت تر ارتباط برقرار می کردیم که هم زبان و هم فرهنگ خودمان بودند.

منطقه ی تازه از جنگ آزاد شده ی ما هم توسعه ای نداشت، صنعت وارد استان نشده بود و بخش زیادی از نیروی انسانی ما برای کار راهی شهرهای بزرگی چون اراک، بندرعباس، اهواز و... شده بودند، نیروهای بومی هم تازه وارد دانشگاه شده بودند و تا تلاش هایشان به ثمر می رسید و وارد حوزه ی اجرایی می شدند، کمی زمان لازم بود.

به دبیرستان رسیدیم، روز اول که معلم ادبیات با ظاهر متفاوت و لبی خندان سرکلاس آمد، اسمش «حجت الله رشیدی»، قدبلند و خوش تیپ با کت و شلوار روشن و... که از همان اول شخصیت و ابهتش ما را مجذوب خودش کرد.

اولش تصور کردیم ایشان هم فارس و هر کدام یک شهر را حدس می زدیم تا اینکه وقتی با شعری کردی از «غلامرضاخان ارکوازی» شروع کرد، تازه فهمیدیم که در همین یک قدمی خودمان هم شاعران بزرگی داشته و داریم و معلممان هم اهل همین دیار و روستای «آبزا» است و با او دنیای جدیدی را شروع کردیم، اشعار کلاسیک و موزون «حافظ» و «سعدی» تا غزل های همشهری هایمان «بهروز سپیدنامه»، «محمدعلی قاسمی» و «عبدالجبارکاکایی» را برایمان می خواند، گاهی هم اشعار کردی «غلامرضاخان» و «شاکه» و «خان منصور» تا «ولی محمد امیدی»، «ایرج خالصی» و «ظاهر سارایی» و... که در همین حوالی خودمان بودند.

بعدها به تناوب معلم های شیمی و فیزیک بومی هم از راه رسیدند و مدرسه هایمان خودکفا شدند، کم کم زمین های کشاورزی مان را به عشق صنعتی شدن و خلاصی از آوارگی و دربه دری بندرها و شهرهای صنعتی به دولت دادیم تا شهرک صنعتی و پتروشیمی و پالایشگاه بسازند که آنجا هم مثل مدرسه هایمان اوایل مهندس ها و نیروهای تخصصی اش غیربومی بودند و به مرور با رشد و تحصیل بچه های نسل دوم و سوم انقلاب امروز به جایی رسیدیم که استان ما از لحاظ سطح تحصیلات در رده ی بسیار مطلوبی قرار گرفته و وارد عصر جدیدی شده ایم و طبیعتاً هم انتظاراتمان تغییر یافته است.

حالا با وجود این همه نیروی بومی متخصص و تحصیلکرده در حوزه های مختلف، بهتر است چرخ صنعت منطقه به دست خاک خورده های همان منطقه بچرخد، البته این یک نگاه متعصبانه، نژادگرایانه و انحصارگری نیست، ولی در شرایطی که امروزه در سراسر کشور به تعادل و عدالتی در حوزه ی امکانات و تحصیلات و... رسیده ایم و در همه ی مناطق نیروهای متخصص وجود دارد بهتر است هر منطقه با اکثریت بومی خودش اداره شود که هم با نیازمندی ها و ویژگی هایش آشناترند و هم با تعصب و دلسوزی بیشتری انجام وظیفه نموده و از این طریق بسیاری معضلات اجتماعی فرهنگی مانند بیکاری، مهاجرت و تبع آن دوری از خانواده و... نیزکاسته می شود. 

انتهای پیام/ی

نظر شما

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیریت در وب سایت منتشر خواهد شد

تازه ترین مطالب