سرویس: جهاد و مقاومت
کد خبر: 29787
|
08:30 - 1396/08/16
نسخه چاپی

فرمانده‌ای که آیت الله خامنه‌ای را معلم خود می‌دانست

فرمانده‌ای که آیت الله خامنه‌ای را معلم خود می‌دانست
ظهیرنژاد از بدو پیروزی انقلاب به حضرت آیت‌­الله خامنه­‌ای علاقه وافر داشت و ایشان را معلم و مراد خود می­دانست. حضرت آقا نیز که دلسوزی­­ها و فداکاری­ها و نبوغ او را در جبهه‌­ها ملاحظه کرده بودند به او اعتماد و اعتقاد کامل داشتند.

به گزارشايلام بيدار، امیر سرلشکر قاسم‌علی ظهیرنژاد یکی از فرماندهان عالیرتبه ارتش بود که در در سال 1303 در اردبیل متولد شد. سال 1330 برای تحصیل وارد دانشکده افسری شده بود اما به دلیل فعالیت‌های ضدطاغوتی در دوره شاهنشاهی از ارتش اخراج و در سال 57، پس از پیروزی انقلاب اسلامی با دعوت حضرت امام خمینی (ره) دوباره به ارتش بازگشت. ظهیرنژاد همزمان با آغاز ناآرامی‌های کردستان در سال 1358، فرماندهی لشکر 64 ارومیه را برعهده گرفت و یک سال بعد در سال 1359 با درجه سرتیپی به فرماندهی ژاندارمری و نیروی زمینی ارتش مفتخر و در 9 مهر ماه 1360 نیز به سمت ریاست ستاد مشترک ارتش منصوب شد. او در سال 1366 به درجه سرلشکری نایل و در 6 آبان 1368 ریاست گروه مشاوران نظامی فرماندهی کل نیروهای مسلح را برعهده گرفت. امیر سرلشکر قاسم‌علی ظهیرنژاد در 21 مهرماه سال 1378 بر اثر سکته مغزی درگذشت و در بهشت زهرا(س)، به‌خاک سپرده شد.

سرهنگ شریف‌النسب دعوت ما را پذیرفت تا پیرامون تاثیر گذاری و شخصیت مرحوم ظهیرنژاد به سوالت ما پاسخ دهد:

* در ابتدا خودتان را کامل معرفی کنید  و بگویید چه زمانی وارد  ارتش شدید؟

من سرهنگ «سیدمحمدعلی شریف‌­النسب» متولد سال 1323 اصفهان هستم، سال 1342 وارد دانشکده افسری شدم. سرلشکر شهید یوسف کلاهدوز و سرلشکر شهید حسن اقارب­‌پرست سال 44 آمدند و ما با هم ارتباط داشتیم. رستۀ من پیاده بود و در دانشکده پیادۀ شیراز جنگ­های نامنظم تدریس می­کردم. در دانشکده افسری با راهنمایی ستوان یکم سیدموسی نامجو "استاد نقشه‌­خوانی" به یک کلاس خصوصی خارج از دانشکده راه یافتیم. اصول عقاید، تاریخ ادیان، قرآن و نهج‌­البلاغه می‌­آموختیم. دو سال قبل از پیروزی انقلاب اسلامی یوسف کلاهدوز با من تماس گرفت و گفت ارتباطات گذشته را توسعه داده­‌ایم و به اتفاق دوستانمان در تشکیلاتی که هدفش حفظ هویت و اصالت ارتش است فعالیت داریم. حرفمان این است که ارتش برای جنگ شهری و رودرویی با مردم ساخته نشده و ما این لباس مقدس را برای دفاع از مرزهایمان پوشیده ایم. باید خود سازی کنیم و کارهای کلیدی را در پادگان­ها به دست بگیریم و اجازه ندهیم رژیم از ما سوءاستفاده کند. یوسف کلاهدوز به نامجو می­گوید دوست من سروان صدقیانی در کارگزینی گارد شاهنشاهی خدمت میکند و می­خواهد من را به گارد ببرد نظر شما چیست؟ نامجو می­گوید قبول کن، ما در آنجا نیرو کم داریم.

شهریور 57 به اتفاق اقارب­‌پرست برای طی دورۀ دانشکده فرماندۀ ستاد پذیرفته شدیم. اقارب‌­پرست­ در تهران با مقامات روحانی در ارتباط بود که این ماجرا را به ما هم نمی­‌گفت. دکتر پیشگاهی­‌فرد داماد حضرت آیت‌­الله مفتح، در خاطراتش گفته است یک روز که رفته بودم منزل پدر همسرم، اقارب­‌پرست را آنجا دیدم. پرسیدم همشهری ما اینجا چه می­کند؟ فرمودند ایشان رابط ما با انقلابیون ارتش است. من که زیرمجموعه او بودم این موضوع را نمی­دانستم.

سرتیپ محمدرضا رحیمی که جانشین مرحوم سرلشکر سلیمی در وزارت دفاع و بعد هم مشاور مقام معظم رهبری بود. با اقارب پرست ارتباط داشت.  وی را نمی­شناختم و در اقامتگاه موقت حضرت امام فهمیدم از رده­های بالای تشکیلات است.

هنگامی که ژانرال هایزر آمد ایران تا به کمک ارتش، رژیم شاه را سرپا نگه دارد؛ جلسه گذاشتیم و قرار شد در مقابل کودتای او طرحی به نام "ضدکودتا" داشته باشیم. به دوستانمان گفته بودیم وقتی خواستند انقلابیون را جمع آوری و با اعدام و تبعیدشان شعله‌­های انقلاب را خاموش کنند، با ایجاد اخلال در پادگانها، به یک سرباز یا یک تانک اجازه خروج ندهند.

در دانشکده فرماندهی ستاد به استاد کم نظیری برخورد کردیم به نام  سرهنگ «حسنعلی فروزان»، که انسانی فرهیخته، متفکر و شیفته امام بود، با او ارتباط برقرار کردیم، و گفتیم ما شاگردان نامجو هستیم در پادگان­ها نفوذ داریم، گفته‌­ایم مراقب باشید از ارتش استفادۀ ابزاری نشود و اگر شیپور کودتا زده شد، اجازه ندهند یک نفر از پادگان خارج شود، حالا انبار مهمات را منفجر می­کنند و یا پمپ بنزین را آتش می­زنند یا هر کار دیگری.

فروزان گفت طرح شما بسیار رِندانه است، نشسته‌اید تا انقلاب پیروز شود و بگویید: ما هم بوده‌­ایم! گفتیم شما بفرمایید! گفت ما با 500 نفر از دوستان و هم­­دوره­هایمان قرار گذاشته ایم که در میدان انقلاب رژه برویم و به مردم بفهمانیم از خودتان هستیم و به رژیم حاکم هم بگوییم به ارتش متکی نباش. گفتم جناب فروزان رژیم شاه اینقدر هم ضعیف نشده شما را به رگبار می­بندند و انقلاب هم 20 سال عقب می‌­افتد. قرار شد یکی از نزدیکان به حضرت امام بین ما قضاوت کند، آیت‌­الله موسوی­‌اردبیلی انتخاب شدند.

روز عاشورا در منزل پدر آقای فروزان، در خیابان بهبودی جمع شدیم، یوسف کلاهدوز باید می­آمد اما نیامد. فردا مشخص شد در تیراندازی ناهارخوری گارد حضور داشته و جان سالم به در برده است. آقای موسوی اردبیلی  به حرف ما گوش دادند و گفتند به ما وقت بدهید مطالعه کنیم که این رژه انجام شود یا شبکه­‌ای که در پادگان­ها فعال است به همین صورت ادامه بدهد، 3 روز بعد آقا تماس گرفتند گفتند با ادامه فعالیت شبکه­‌های وفادار به راه امام موافقت شده است. ما نام آن شبکه را بعد از انقلاب "هسته­‌های مقاومت" گذاشتیم.

* در همه پادگانها هسته مقاومت تشکیل شده بود؟

بله مثلاً در تیپ نوهد "کلاه­ سبزها"، دو نفر شاخص بودند یکی حسین شهرام­فر بود که در درجۀ سروانی در کردستان شهید شد و دیگری ستوان دوم دادبین "فرمانده اسبق نیروی زمینی"  شهید صیاد شیرازی در مرکز توپخانه، زیر مجموعه اقارب­‌پرست بود. سید محمود آذین در هوانیروز اصفهان خدمت می‌کرد و این دو نفر از رده‌های بالای فعالیت انقلابی بودند.

* شما این افراد را به کمک شهید نامجو شناسایی می­کردید؟

بله. البته هر کدام از ما هم در پادگان­هایی که دوست و آشنا داشتیم. به راهنمایی آنان نفوذ می کردیم، زمستان سال 57 حرکت­های انقلابی تند و کما بیش ­­آشکار شده بود، بدنه ارتش با امام بود. عده معدودی هم از رژیم طرفداری می­کردند و می­‌گفتند اگر شاه برود فلان و بهمان می­شود. شوک تیراندازی در ناهارخوری گارد برای شاه حادثه‌ای غیر منتظره بود و باعث شد برای همیشه کشور را ترک کند.

 حضرت امام در میان استقبال و مردم و امنیت کم نظیر فراهم آمده توسط ارتش و بخصوص نیروی هوایی تشریف فرما شدند. ما روزها درس می­خواندیم و شب­ها به اتفاق سرهنگ فروزان در خیابان­های غرب تهران به مردم انقلابی آموزش می­دادیم. آن زمان سه راهی و کوکتل مولوتف و سلاح سبک در دست مردم زیاد بود و ما خطرات کار با آنها را یادآور می­شدیم.

اقارب­‌پرست چند روز مانده به انقلاب گفت خبر داده اند ما دو نفر فردا صبح خیابان ایران، مدرسه علوی اقامتگاه موقت حضرت امام باشیم صبح ساعت 8 راه افتادیم ساعت 12 رسیدیم دوستانمان به مرور جمع شدند. نگران بودیم اگر انقلاب به پیروزی برسد و دیوار پادگان­ها شکسته شود، اسلحه و مهمات دست مردم می­‌افتد و گروهک‌ها نیز انبارهایشان را پر میکنند که بسیار خطرناک است. قرار شد برویم خدمت حضرت امام و راه­ حل بدهیم. آیت الله ربانی­‌شیرازی که انسان والایی بود به عنوان نماینده حضرت امام با ما جلسه گذاشتند که حرفهایمان را بشنوند و منتقل کنند. گفتیم ما نظامی هستیم آمده­‌ایم به حضرت امام بگوییم ارتش تنها نیروی سالمی است که می­تواند بازوی انقلاب باشد، مراقب باشید این نیروی وفادار از دست نرود. در این صورت گروهک­ها که دهانشان برای بلعیدن مملکت باز است و شعار انحلال ارتش سر میدهند برنده خواهند شد. ارتش باید بماند و نیروهای مردمی هم در قواره و  چارچوب منظمی ساماندهی شوند و در هنگام نیاز به کمک ارتش بیایند.  بعدها این شد مبنای تشکیل سپاه  پاسداران و بسیج ملی.

نام سرلشکر ولی قَرنی را شنیده بودیم و می­­دانستیم رئیس رکن دوم ارتش بوده و دو بار به اتهام اقدام علیه شاه زندانی شده است. به ما گفتند قرار است فرماندهی ارتش به ایشان واگذار شود. بروید با وی همکاری کنید. با اعلام همبستگی ارتش با مردم انقلاب به پیروزی دست یافت. حالا بیست و سومِ بهمن  است و ما آمده­‌ایم ستاد مشترک. تعدادی جوان مسلح تحت مسئولیت یکی از تجار قدیمی به نام حاج ­آقا پوراستاد، حراست ستاد مشترک را عهده ­دارند و دفتر سرلشکر قرَنی مملو از جمعیت است. آنهایی که 3، 4 شهید داده­ اند، از جمله پدر رضایی­‌ها و کسانی که می خواهند وزیر، نماینده مجلس و یا استاندار شوند همه جمع هستند. تنها ارگان­ سرپا ارتش است که آن هم حتی یک ماشین­ نویس در اختیار ندارد، با خواهش و تمنا از محافظ دفترتیمسار، به داخل رفتم و دیدم 4، 5 تلفن هم زمان زنگ می­خورد. تیمسار برمی­‌دارد و دو کلمه بیشتر صحبت نمی­‌کند، یکدفعه با نگرانی گفت خانمی از آشنایان ما از سنندج تلفن کرده و می­گوید پادگان سنندج در محاصره است، اگر تا دو ساعت دیگر فرمانده تعیین نکنید کل منطقه کردستان از دست رفته است.

مشاورین قرنی که می­دیدند در معرض انتخاب برای این ماموریت خطرناک هستند .یکی یکی از دفتر خارج شدند. من خود را به ایشان رساندم و گفتم سرگرد شریف­‌النسب از گروهی هستم که مامور همکاری با شما شده‌­اند. تا 10 دقیقه دیگر فرمانده لشکر به حضورتان معرفی می­شود، خبر را به دوستانم که در اتاق مجاور بودند رساندم و گفتم سرگرد کتیبه سنندج و بهترین گزینه است.قبول کردند و حکم را نوشتیم و آوردیم خدمت­شان امضا کردند . گفتند چگونه ابلاغ میکنید؟ گفتم از طریق رادیو. کتیبه خبر را شنید و به تیمسار تلفن کرد، گفت خیالتان راحت باشد یک تفنگ و یک فشنگ از پادگان بیرون نخواهد رفت.

گروهک­‌ها با تعجب گفتند مگر ارتش منحل نشده بود؟! ارتش که محکم ایستاده و فرمانده تعیین میکند! سرلشگر قرنی در یکی دو پیام به گروهک‌ها هشدار داد اگر از اطراف پادگان دور نشوید به وظایف قانونی خود عمل خواهیم کرد. دولت موقت که مایل بود با کدخدامنشی و مذاکره و اعزام هیات حسن نیت مسائل را حل کند از قاطعیت سرلشکر قرنی به شدت ناراحت شد و به او اعتراض کرد. قرنی می­گفت: گروهی که اسلحه به دست گرفته و می­خواهد انقلاب را در هم بشکند مذاکره نمی­فهمد. اینگونه مواقع قدرت و قاطعیت باید نشان داد. دولت موقت به خواست گروهک ها فرمانده لشگر و استاندار را از خود آنها انتخاب کرد اما نتیجه نداد و به گروگان رفتن فرمانده لشکر و محاصره مجدد پادگان منجر گردید که داستان جداگانه‌­ای دارد.

 یکم اسفندماه 57 سران دمکرات و کومله در مهاباد و به سرتیپ احسان پزشکپور که نظامی لایق و غیرتمندی بود گفتند هیات حسن نیت آمده که مسائل را با صلح و صفا حل کند. فرماندهان قدیم همه رفته‌­اند، شما هم کلید پادگان را بدهید و بروید. پزشکپور گفت من این حرفها را نمی­فهمم، سر من هم برود پادگان را تحویل هیچ مقامی نمی­دهم. فرمانده من سرلشکر قرنی است.

آنان از در نیرنگ و فریب درآمدند و به کمک نفوذی­های داخل پادگان هو انداختند که مشکل حل شده و مردم می خواهند به پادگان بیایند و با گل و شیرینی از ارتش تقدیر کنند. با این شایعه سربازان که چند روز در وحشت و محاصره به سر برده و خسته شده بودند، باورشان شد و اسلحه هایشان را با خشنودی تحویل می­دهند. در این موقع شورشگران و جمعیت فریب خورده به پادگان می­ریزند. عوامل دمکرات و کومله سلاح­های کمری خود را در می آوردند و به افسران و درجه‌­داران وفادار و انقلابی می­گویند تکان نخورید، یک نفر سرباز گروهکی هم به سمت فرمانده تیراندازی کرده و او را زخمی می­کند، پادگان ظرف چند روز غارت می­شود و سلاح و مهمات آن به سمت دیگر پادگان­های غرب کشور سرازیر می­گردد. هیات حسن­نیت هم می­بیند عجب کلاهی بر سرش رفته نادم و پشیمان برمی­گردد.

* شما هم آن زمان در ستاد مشترک ارتش با تیمسار قرنی همکاری داشتید؟

بله، سرهنگ فروزان، سرگرد سلیمی، سرهنگ نامجو، یوسف کلاهدوز، حسن اقارب‌­پرست، ستوان توتیائی، عبدالله نجفی و بنده، در کمیته انقلاب ارتش در خدمت ایشان بودیم، قرنی هنگام ترک ستاد گفت فرمانده کنونی لشکر 64 ارومیه در این حادثه روحیه‌­اش را از دست داده و خسته شده است. چه خوب بود همین امشب یک فرمانده قوی و تازه ­نفس به جای او می­فرستادیم. گفته شد مرد این میدان قاسمعلی ظهیرنژاد است که احضار شده و در راه است. شنیده بودیم چند سال قبل در دانشکده پیادۀ شیراز بر سر یک مسأله تاکتیکی با مستشار نظامی اختلاف نظر پیدا کرده بود. افسر آمریکایی به او می­گوید شما ایرانی­ها نمی­فهمید، ظهیرنژاد هم بی­درنگ پاسخ می دهد اگر ما را به حال خود واگذارید معلوم می­شود چه کسی نمی­فهمد! اطلاعات آن زمان به او می­گوید این چه حرفی بوده که زده­ای؟ مستشاری آمریکا از تو گله­مند است! ظهیرنژاد از این تذکر دلسرد می­شود و در درجۀ سرهنگ دومی درخواست بازنشستگی می­کند. تا آن موقع در مدیریت یک شرکت ساختمانی متعلق به دوستانش مشغول به کار بوده است.

سرلشکر قرنی هنگام روبه­ رو شدن با ظهیرنژاد به او گفت تیپ مهاباد سقوط کرده، دموکرات و کومله راه­ها را بسته­‌اند و ستاد لشکر در خطر است. از این لحظه فرمانده لشکر هستید، هواپیما آماده است. فوراً حرکت کنید.

قبول این مسئولیت دل شیر می­خواست اما ظهیرنژاد با عزم و اراده محکم که از ویژگی­های فطری او بود گفت اطاعت می­شود؛ اما اجازه بدهید فردا پرواز کنم، دخترم در خانه تنهاست. تیمسار قرنی گفت راننده و همسرم را می­فرستم دخترتان را به خانۀ ما می­‌آورند. ظهیرنژاد هم خداحافظی کرد و عازم فرودگاه شد.

افسران کُرد وفادار که در آن روزهای بحرانی در نگهداری پادگان­های غرب فداکاری بسیار کردند و از آنان کمتر نام برده شده، به دموکرات کومله می­گویند بساط­تان را جمع کنید، ظهیرنژاد آمده است. حریف او نیستید.

 قبل از وی راه­ها تحت کنترل و شهرها همه در محاصره بود. فتنه­ گران شب­ها تا ستاد لشکر، می‌­آمدند و تیراندازی می­کردند. با آمدن ظهیرنژاد اغلب شمشیرهای خود را غلاف کردند. او از سربازی به سرداری رسیده بود و در پیشینه خدمتی خود سابقه ده سال درجه­داری داشت و در دوران افسری سالها در دانشکده پیاده شیراز تدریس کرده بود و به تمام معنا یک نظامی برجسته بود. همرزمانش در لشکر روحیه گرفته بودند و می­دیدند کسی آمده که منطقه را می­شناسد و می­توانند به او متکی باشند.

ظهیرنژاد می­گفت چند روزی از آمدنم به لشکر گذشته بود، آقای دکتر چمران تلفن کردند و گفتند در استانداری منتظر شما هستم؛ پیاده حرکت کردم، در زدم و داخل شدم. دیدم دکتر قاسملو از سران حزب دموکرات کردستان بی­ خبر روی کاناپه لمیده! با مشاهده من برق از سرش پرید. تلفن را برداشتم و به دژبان پادگان گفتم جوخۀ آتش را فوراً بفرستید به استانداری. دکتر چمران با تعجب گفت می­خواهی چه کنی؟ گفتم در آسمان­ها دنبال این جنایتکار می­گشتم، می­خواهم همین جا او را اعدام کنم! او مسئول خون­های پاکی است که تاکنون ریخته شده، مسئول غارت پادگان مهاباد، ژاندارمری و شهربانی و مسئول ترور فرمانده تیپ مهاباد است. قاسملو زهره­ ترک شده بود. چمران شروع به خواهش و التماس کرد و قسمم می­داد، می­گفت آشتی ملی است امر امام است، دولت موقت به ایشان امان­نامه داده­، باید به تعهد خود پایبند باشیم. آنقدر گفت که ماندم چه کنم، گفتم آقای دکتر چمران روحیات من را که می­شناسید چرا مرا به این جلسه دعوت کردید؟ می­روم اما اگر سکته کردم خونم گردن شماست. مشکل کردستان با خواهش و تمنا حل نمی­شود؛ اعمال قدرت میخواهد و شما خواهید دید این جنایتکار از دست ما می­گریزد و سالها ما را در منطقه گرفتار خواهد کرد.

اوایل اردیبهشت58 ماجرای نقده پیش آمد، حزب دموکرات فراخوان داده بود و خود را برای برگزاری همایش بزرگی آماده می­کرد. 20هزار مسلح جمع شده بودند. کرد و ترک با بهانه­ای به جان هم افتادند. چیزی نمانده بود که جوی خون راه بیفتد، مردم ارومیه ستاد ارتش را محاصره کرده و می­گویند "ارتش چرا نشستی؟ نقده شده فلسطین..." .

ظهیرنژاد با آنکه اجازه برخورد با آشوبهای شهری را نداشت به مسئولیت خود یک گردان رزمی را به طرف نقده حرکت می­دهد. به محض رسیدن راه­های ورودی و خروجی را بسته و نقاط سرکوب منطقه را اشغال می­کند. عوامل آشوب از منافذ و معابری که می­شناختند فرار می­کنند و به همین راحتی امنیت برقرار می‌شود.

شهریورماه سال 58 نزدیک می­‌شود، پادگان مهاباد هنوز دست دموکرات کومله است هر روز در آن رژه می­روند و علیه نظام شعار می­دهند. ظهیرنژاد و سرهنگ یعقوب آذری فرمانده عملیات غرب، با حضور تیمسار فلاحی به اتفاق سه گردان پیاده مجهز از سه طرف وارد مهاباد می­­شوند، سرهنگ خلبان سید محمود آذین فرمانده تیم هوانیروز که در این عملیات حضور داشته است می­گوید قبل از ورود به شهر توپخانه ارتش تعدادی گلوله توپ در مناطق کوهستانی رها کرد. عوامل دمکرات و کومله که فاقد پشتیبانی مردمی بودند متواری شدند و ما بدون مقاومت وارد پادگان شدیم. سربازان که خود قهرمان اصلی بودند، اشک شوق می‌­ریختند و به شکرانه این موهبت الهی زمین پادگان را می­‌بوسیدند.

از نخستین لحظات پیروزی و ورود به پادگان، مردم متعهد و وطن­دوست مهاباد سلاح و مهماتی را که برای نجات از دستبرد و غارت گروهکها به خانه‌­هایشان برده بودند به پادگان بازمی­‌گرداندند. بازپس­‌گیری پادگان مهاباد بدون برخورد و خونریزی، اقتدار و شکوه ارتش جمهوری اسلامی را در تمامی منطقه کردستان به نمایش گذاشت. پس از آن ظهیرنژاد در دره قطور با عوامل دمکرات و کومله شدیداً درگیر شد و به هر سختی بود جاده استراتژیک بازرگان را که برای تجارت ایران و ترکیه جنبه حیاتی داشت، از چنگ آنان رهایی بخشید و مناطق اطراف آن را برای همیشه پاکسازی و ایمن کرد.

ظهیرنژاد 3، 4 ماه قبل از جنگ به تهران آمد، فرماندهی ژاندارمری و نیروی زمینی یکجا به او واگذار شد. بعد از مدتی گفت بهتر است ژاندارمری را مستقل کنید. پیچیدگی کار آن کمتر از نیروی زمینی نیست. در نیروی زمینی قبل از هر چیز سراغ آموزش و انضباط رفت و بازدیدهای مرسوم را در یگانها فعال کرد. هر جا می­رفت با صلابت برخورد می­کرد، اگر کوچکترین اشکالی می‌­دید قویاً واکنش نشان می‌­داد. کاردانی، دقت و سخت­گیری او زبانزد بود، واحدها در حال جنب ­وجوش و سازندگی بودند. در عین حال گروهک­­ها که انحلال ارتش را دنبال می­کردند، همچنان به برنامه­‌های خصمانه خود ادامه می­دادند.

روزهای نزدیک به جنگ هرچه ظهیرنژاد تلاش می­کرد واحدها را به جبهه حرکت بدهد گروهک­‌ها مانع می‌­شدند. نفوذی­ها با ضدانقلاب قرار می­گذاشتند در فلان نقطه جلوی تانک­ها بخوابند و آنان را وادار به بازگشت کنند.

ظهیرنژاد با هر مشکلی بود واحدها را برای رزم آماده کرده و آموزش یگانها رو به پیشرفت بود. شهید رجایی به ایشان می­گوید بروید مجلس و خطر بزرگ جنگ را یادآور شوید. ظهیرنژاد به رئیس اداره دوم ارتش می­گوید نقشه‌­های لازم را بردار برویم. سرهنگ کتیبه در مجلس شورای اسلامی نقشۀ بزرگی را نصب می­کند و می­گوید ملاحظه فرمایید توپخانۀ دوربرد دشمن تا 30 کیلومتر را می­زند. در عرف نظامی حق ندارد به مرزهای ما نزدیک شود. الان در این نقاط در 5 کیلومتری مرز ما مستقر است، یعنی عراق 25 کیلومتر در خاک ما نفوذ کرده و عملاً جنگ شروع شده است. ظهیرنژاد در ادامه می­گوید آقایان من حرفه­ام را خوب بلدم و از عهده قویتر از عراق هم برمی‌­­آیم. آمده­ام از شما کمک بگیرم، می­دانید چه کمکی؟ از شما توپ و تانک و هواپیما نمی­خواهم؛ از شما می­خواهم دست مداخله­‌گران را در ارتش قطع کنید. نمیگذارند کارم را انجام دهم. وقتی می­خواهم لشکر 77 خراسان را به جنوب بفرستم، آقای حسن غفوری­‌فرد "استاندار" مانع می­شود و می‌گوید می­خواهی ما را در مقابل همسایه شمالی تنها بگذاری؟ میخواهم لشکر قزوین و لشکر 21 حمزه را از تهران حرکت بدهم، می­گویند می­خواهی کودتا کنی؟ بازار تهمت و افترا هم که پررونق است. چه خاکی بر سرم کنم؟ نمایندگان به او اعتراض می­کنند که این چه حرفی است میزنی؟ مگر شیعیان عراق اجازه می­دهند صدام به کشور ما تجاوز کند؟ وقتی دیدم فریادهای من نتیجه ندارد جلسه را با ناامیدی ترک کردم.

 ظهیرنژاد می­گفت ضربۀ اصلی که ما خوردیم از کودتای نقاب و برخورد شتابزده ما با آن بود، درست هم می­گفت.

در این ماجرا دشمنان نظام یک عده آدم بی­هویت و بی‌­اعتقاد را دور خود جمع کرده بودند و می­دانستند از این آدم­های لنگه به لنگه و بیکاره چنین کار بزرگی برنمی‌­آید و شکست آن حتمی است. ناگزیر به حداقل نتیجه کودتا که بی‌­اعتبار کردن ارتش در نظر رهبری انقلاب و مردم بود اکتفا کردند.

ما هم باورمان شد و اعلام کردیم که کودتا شکست خورده است، عوامل نفوذی­ و آدم­های بی­تجربه در دادگاه­ها، کمیته­‌ها و در نهادهای نوپای انقلاب به جان ارتش افتادند در نتیجه 35 نفر از بهترین خلبان نیروی هوایی اعدام و تعداد زیادی زندانی و اخراج شدند. کلاه ­سبزها که نیروی واکنش سریع ارتش است با دادن 150نفر تلفات از شور و حال همیشگی افتاده و لشکر 21 حمزه و دیگر لشکرها هم کم و بیش ضربه­‌هایی دیدند. از همه مهم­تر آسیبی بود که به لشکر 92 زرهی وارد آمد، تیپ دزفول این لشکر وقتی قبل از انقلاب برای مانور می­رفت، ارتش عراق آماده‌­باش می­داد مبادا این واحد سرش را به طرف بغداد کج کند. حالا فرمانده این پادگان زندانی است، تعدادی از فرماندهان و افراد سرشناس آن در میدان شامگاه جلوی چشم سرباز و درجه‌­دار و افسر به رگبار بسته می­شوند. سروان جوانی در میان آنان بوده و وقتی از بازوانش خون فوران می­کرده، فریاد می­زده به خدا قسم ما خائن نیستیم... طبیعی است که تعدادی هم فراری می‌شوند.

از سه ماه قبل از جنگ لشکر 92زرهی فرمانده ندارد، دیگران به ظهیرنژاد فشار می‌­آورند چرا فرمانده تعیین نمی­کنی؟ می­گوید هر کس بدون اطلاع و هماهنگی با من فرمانده‌­ام را زندانی کرده و این بلا را سر لشکر آورده، خودش فرماندهی کند! خوزستان از حوزۀ مسئولیت من خارج است. با این اتفاق نه تنها لشکر خوزستان بلکه تمامی ارتش در هم شکست. فرمانده جدید 4 روز بعد از جنگ به اهواز آمد یعنی در این مدت این لشکر بدون فرمانده در مقابل تهاجم سیل­ آسای دشمن با تمامی وجود و شجاعت و قدرت مقاومت کرد و با فداکاری نیروی هوایی و هوانیروز رویای قادسیه صدام را برای تصرف سه روزه خوزستان و حضوریک هفته ای پیروزمندانه در تهران درهم شکست و کاری کرد که روز پنجم جنگ صدام وقیحانه بگوید ما به همه اهداف خود رسیدیم و یک­طرفه آتش­بس سازمان ملل را بپذیرد.

ظهیرنژاد دزفول را سکوی پیروزی خوزستان می­دانست، او می­گفت اگر دزفول از دست برود همۀ خوزستان از دست رفته است. او در برابر کسانی که برای دفاع از مناطق خود از او کمک می­خواستند قویاً ایستادگی می­کرد و می­گفت من نیروهایم را لقمه­ لقمه نمی­کنم. این بود که به خرمشهر و آبادان توجهی نداشت، در آنجا گردان دژ و مردم بومی خرمشهر و آبادان، دانشجویان دانشکده افسری، تکاوران دریایی، سپاه پاسداران، شهربانی و ژاندارمری ایثار کردند و مردانه در مقابل دشمن ایستادند. قرارگاه اروند هم در 27مهر ماه توسط سرهنگ حسنعلی فروزان فرمانده ژاندارمری کل کشور در ماهشهر برپا شد و این منطقه حساس و حیاتی با فرماندهی او و درایت و فداکاری سرهنگ شکرریز و سرگرد حسنی سعدی، سرگرد شاهین راد، سرگرد کهتری و سروان اقارب­ پرست از تصرف دشمن و الحاق به خاک عراق در امان ماند.

ظهیرنژاد که کار­هایش با مشورت و دوراندیشی همراه بود در بهار سال60 با برنامه­ ریزیِ دقیق برای شکستن حصر آبادان وارد عمل شد. صدام و کشورهای حامی او هرگز باورشان نمی­شد که ممکن است روزی چنین اتفاقی رخ دهد. تصورشان این بود که در سنگرهای بتنی و میادین مین و استحکامات غیرقابل­ نفوذ دیگر برای همیشه ایمن خواهند بود. در عملیات درخشان 5/7/60 شکست حصر آبادان با 1800 اسیر عراقی و حداقل تلفات حاصل شد. سخنرانی پرشور فرمانده لشکر خراسان سرهنگ سید شهاب ­الدین جوادی برای اسرا و به زبان فصیح عربی و رژه آنان از برابر وزیر دفاع، رئیس ستاد ارتش، فرمانده نیروی زمینی توسط خبرگزاری­ها مخابره شد و شکوه و عظمت ارتش قدرتمند ایران جهانیان را شگفت زده کرد.

سقوط هواپیمای سی-130 حامل فرماندهان، در شامگاه 7/7/60 شهد این پیروزی را در کام ملت ایران تلخ کرد و ماموریت ظهیرنژاد نیز در نیروی زمینی به پایان رسید و در ستاد مشترک در جایگاه شهید بزرگوار سرلشکر ولی فلاحی مشغول به کار شد.

ظهیرنژاد تمامی نبوغ و تلاش خود را در این عملیات افتخارآفرین به کار برده بود و جا داشت حاصل آن به عنوان یک پیروزی بزرگ نظامی درتمام عملیات بعدی سرمشق طراحان جنگ و فرماندهان قرار می­گرفت، که متأسفانه نه تنها چنین نشد بلکه عکس آن نیز اتفاق افتاد.

 حامیان صدام به این نتیجه رسیدند که ارتش ایران به درجه­ای از آموزش و تجربه نظامی رسیده که ارتش عراق و تجهیزات  فراوانی که در اختیارش می­گذارند دیگر جوابگو نیست و بهتر است آبرومندانه خود را از مهلکه نجات دهند؛ به احتمال قوی در این مقطع به کمک یک دیپلماسی قوی میتوانستیم جنگ را با پیروزی کامل و دریافت خسارت هایمان تمام کنیم؛ اما شور انقلابی مردم و اثرات ناشی از این پیروزی بزرگ و کم­هزینه اقتضای چنین امری نبود.

ظهیرنژاد با دور شدن از صحنه جنگ به حضرت امام می­گوید من که وظیفه­‌ام نظارت بر عملکرد نیروهاست،  بیگانه و نامحرم شده­‌ام. از مردم کوچه و بازار می­فهمم عملیاتی در پیش است و از رادیو و نمازجمعه می­شنوم که خاتمه یافته و نتایج آن چنین و چنان است. با این حال خود را امین شما و ملت می­دانم و ناگزیر حقایق را آنگونه که اتفاق افتاده است به عرض عالی می­رسانم و در تمام مراحل و مقاطع نیز بر این پیمان پابرجا بود. حاج سید احمد آقا خمینی بعد از ارتحال حضرت امام به ظهیرنژاد می­گوید پدرم می­فرمودند آنچه از جبهه­ و جنگ به عرض می­رساندید حقیقت محض بوده است. دوستان شاغل­ در"گروه مشاورین نظامی مقام معظم رهبری" بعد از درگذشت ظهیرنژاد میگویند: هنگامیکه به نامه­‌های او به حضرت امام دست یافتیم به شجاعت و صداقت وی آفرین گفتیم.

ظهیرنژاد از بدو پیروزی انقلاب به حضرت آیت‌­الله خامنه­‌ای علاقه وافر داشت و ایشان را پدر، معلم و مراد خود می­دانست. حضرت آقا نیز که دلسوزی­­ها و فداکاری­ها و نبوغ او را در جبهه‌­ها ملاحظه کرده بودند به او اعتماد و اعتقاد کامل داشتند؛ کمااینکه تا پایان عمر وی ارشد گروه مشاورین ایشان بود.

او در شجاعت، صداقت، مسئولیت‌­پذیری و امانتداری بی­‌نظیر بود. خود را وامدار کسی نمی­دانست و به هیچ کس حق دخالت در کار جنگ نمی­داد.

در قرارگاه دزفول هنگام نظرخواهی از فرماندهان، بنی‌­صدر می­گوید به نظر من... هنوز حرف او تمام نشده، می­گوید ببخشید، شما کدام مدرسه نظامی را گذرانده‌­ای که به خود اجازۀ دخالت می­دهی؟! بنی‌­صدر پس از لحظه ای سکوت می­گوید به شرفم قسم اگر کسی را داشتم همین الان عوضت می­کردم و به حالت قهر جلسه را ترک می­کند. ظهیرنژاد چنین آدمی بود! خبره و دانای جنگ بود و همه مشخصات فرماندهان برجسته نظامی ایران و جهان را داشت. تنها یک نقطه ضعف از او دیدم و آن این بود که در برابر ناحق، دروغ و تزویر به شدت بردباری خود را از دست می­داد، کوتاه نمی‌­آمد و کسی جلودارش نبود.

اردیبهشت سال 60 در جبهه غرب با ایشان همراه بودم. یکی از خلبانان هوانیروز از روی دلسوزی و با حالت اعتراض به او گفت چرا مرز را مین ­گذاری نکرده بودی؟ ظهیرنژاد دستش بالا رفت، با خود گفتم الان اتفاق بدی می‌­افتد! دیدم دستش را گردن او انداخت و با مهربانی گفت تو هم که حرف مردم بی‌­اطلاع را می­زنی؛ یک مین که می­گذارم باید سه شیفت سرباز بالای سرش باشند، هر سربازی در جبهه 10، 11 نفر تدارکات­چی می­خواهد. حالا در هر گذرگاه و معبری چقدر مین بگذارم؟ اگر این همه سرباز داشتم یک روزه کار عراق را تمام میکردم! پاک کردن میدان مین هم که برای دشمن کار سختی نیست. خلبان قانع شد و همدیگر را بوسیدند. فردای آن روز گفتم جناب ظهیر نژاد روز گذشته خدا به شما خیلی رحم کرد، بر اعصاب خود مسلط بودید. گفت مگر چیزی شده؟ گفتم خلبان شهید شده است، خیلی متاثر شد و گفت در مراسم او شرکت کنیم. آن خلبان شهید کسی جز سرلشگر علی اکبر شیرودی نبود یادش گرامی و راهش پر رهرو باد .

فردا روز نهم اردیبهشت در میدان شهر برای خلبان شهید مراسم گرفته بودند، معاون استاندار که در دانشکده پیاده شیراز شاگرد من بود تریبون را اداره می­کرد، به او گفتم آقای مهندس سرهنگ ظهیرنژاد می­خواهد صحبت کند، اعتنا نکرد، آقای صادق خلخالی اصرار مرا که دید گفت برادران و خواهران فرمانده نیروی زمینی می­خواهند صحبت کنند. به او برخورده بود، هر کاری کردند نیامد؛ آقای خلخالی گفت به علت تألمات روحی نمی­توانند صحبت کنند. از اینگونه بی­‌مهری­‌ها و کارشکنی­‌ها در حق او حتی در ستاد مشترک کم نبود و همه را بخاطر خدا تحمل می­کرد.

یک بار دیگر هم عصبانیت او را دیدم. شامگاه یکی از روزها از منطقه عملیات برگشته بودیم، ارتباط او با یکی از فرماندهان جبهه جنوب برقرار شد. نتیجه عملیات را از او پرسید، دیدم با تمام وجود فریاد می­زند ، شما که دانشکده فرماندهی ستاد را گذرانده­ای، برای یک عملیات محدود باید پنج نفر شهید بدهی؟ و با حالت قهرگوشی را گذاشت.

 ظهیرنژاد برای جان سربازانش بسیار ارزش قائل بود، بین آنان و فرزندان خود فرقی نمی‌دید، در بازدیدها آنان را به ارزش فداکاریهایشان واقف می­‌کرد. با نگاهی به ظاهر سرباز و سلاح وی و نگاهی به سقف و اطراف سنگر به عملکرد فرماندهان پی می­‌برد. به شخصیت سربازان احترام می­گذاشت و به سوالهایشان با حوصله پاسخ می­داد؛ اما اگر سهل­ انگاری و قصور از جانب فرماندهان می­دید، فریادش به آسمان می­رفت. در ارتفاعات میمک به فرمانده تیپ "سرهنگ اسماعیل سهرابی رئیس ستاد ارتش بعد از ظهیر نژاد" با اشاره انگشت گفت برویم از این مواضع هم بازدید کنیم. فرمانده تیپ اظهار داشت این مواضع نزدیکترین منطقه ما به دشمن و در دید وتیر مستقیم اوست و بازدید از آن در روز امکان­پذیر نیست. ظهیرنژاد گفت اگر در این لحظه سربازمان زخمی شود، چه خواهید کرد؟ منتظر می­‌مانید که هوا تاریک شود؟ و به سرعت به طرف آن موضع قدم برداشت، من و سهرابی به دنبال او می­دویدیم. عاقبت همان شد. انبوهی از آتش خمپاره و تیر بار روی ما ریختند. ناگهان سهرابی به سنگری خزید و نقطه ای از بدن خود را محکم گرفته بود که خون از آن بیرون می زد و میگفت، صدایش را در نیاور، چیزی نیست. ظهیرنژاد آنقدر گرم بازدید از سنگرها و گفتگو با سربازان بود که تا برگشت از منطقه از وقوع حادثه مطلع نشد.

احساس مسئولیت او مورد روحیه و رفاه رزمندگان در خطوط مقدم زبانزد بود. نتیجتاً در سخت­ترین مواضع دفاعی  عشق و اعتقاد موج می زد و رزمندگان احساس خستگی نمی‌کردند.

ظهیرنژاد متولد محله غریبان اردبیل بود. مادرش به نام آخوندباجی در مکتب به نونهالان قرآن می‌­آموخت و پدرش حاج اسمعلی در کار فروش چرم بود و از زندگی نسبتاً مرفهی برخوردار بود.

قاسمعلی از کودکی عاشق حضرت اباعبدالله بود و تا آخرین روزهای زندگی، به حضور در جلسات عزاداری شهدای کربلا و بخصوص مراسم خاص تشت­گذاری در"اردبیل و تهران" علاقه وافر نشان میداد و در منزل خود نیز در تهران عزاداری و سینه ­زنی داشت، او از متن جامعه مذهبی ایران برخواسته بود و به دور از ریا و تظاهر بود و گویی همه وجودش را راستی جوانمردی و اخلاص تشکیل میداد.

ایشان در 27 آبان 78 پس از یک بیماری خونی طولانی در یکی از بیمارستان­های تهران فوت می­­کند، دوستان او می­گویند حالش چندان بد نبود، ظاهراً در تزریق واحد خون به او، اشتباهی رخ می­دهد و ما که فهمیدیم در مقابل لطف بیش از حد بیمارستان، صدایش را درنیاوردیم.

 ظهیرنژاد بسیار مردمی و ساده­ زیست بود و مناعت ­طبع عجیبی داشت. سالها بیماری خود را پنهان نگه داشته بود. از هیچ مقامی انتظار کمک نداشت. به موقعیت و مقام دل نبسته بود. تنها آرزویش سرافرازی وطن و هم میهن‌نانش بود. زندگی پرفراز و نشیب و فداکاری­ها و اخلاص و اعتقاد او می­تواند الگوی نسل جوان باشد. به امید آنکه رادیو و تلویزیون و دیگر وسایل ارتباط جمعی به مسئولیت اصلی خویش در برابر جامعه بیندیشند و غبار فراموشی را از چهره چنین بزرگمردانی که افتخارات بزرگ سرزمین ایران هستند برگیرند.

انتهای پیام/ی

نظر شما

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیریت در وب سایت منتشر خواهد شد

تازه ترین مطالب