سرویس: جهاد و مقاومت
کد خبر: 28347
|
19:12 - 1396/05/26
نسخه چاپی

به بهانه سالروز بازگشت آزادگان سرافراز منتشر شد؛

ماجرای رادیویی که امید اسرا شده بود

ماجرای رادیویی که امید اسرا شده بود
"عبدالنور حسنی"، از آزادگان شهر مهران که اوایل جنگ به دست ارتش عراق دستگير شده است به بیان خاطراتش از دوران جنگ می پردازد.

به گزارشايلام بيدار به نقل از آوای مهران ؛ 26 مرداد مصادف است با بازگشت آزادگان سرافراز به میهن اسلامی. آزادگانی که پس از تحمل دوران پرمشقت اسارت در اردوگاه‌ها و مخفیگاه‌های رژیم بعث عراق با سرافرازی به میهن اسلامی بازگشتند.

در چنین ایامی برادران آزاده از چند نقطه‌ی مرزی کشور با تشریفات خاص پس از بوسه به خاک پاک میهن اسلامی و ریختن اشک شوق سالگرد ورود آزادگان سرافراز به میهن اسلامی مورد استقبال کم‌نظیر ملت شریف ایران قرار گرفتند و پس از مدت کوتاهی به زیارت مرقد مطهر امام (ره) همچنین بیعت با جانشین برحق وی حضرت آیت‌الله خامنه‌ای مدظله‌العالی شتافتند.

به همین منظور یادی میکنیم از خاطرات یکی از آزاده های سرافزار مهرانی ، عبدالنور حسنی که از آزادگان دفاع مقدس اوایل چنگ تحمیلی در شهر مرزي مهران به دست ارتش عراق دستگير شد در بیان خاطراتش می گوید: تمام شهرمهران از سكنه تخليه شده بودوما هم در محله فرخ آباد بوديم وجزء افراد نظامي ونيروهاي مردمي كه تعداد آنها هم زياد نبود در شهر كسي نمانده بود و در حالت آماده باش بسر مي بردن و اين در حالي بود كه ارتش عراق با تمام امكانات نظامي حتي تانك هايشان نزديك مرز بين المللي دو كشور سنگر گرفته بودند.

وی افزود: ما آنها را مي ديديم تا اينكه بعد از يك آتش بسيار سنگين توسط توپخانه هايشان  همه ما را زمين گير كردند من چند تا از بچه ها به نام های (طاهر رضايي،سبزخدا فرجي ،حميد قيصرزاده وغلام فرجي)  به داخل يك سنگر پناه برديم و در همين حال بود كه نيروهاي زميني شان وارد شهر مهران شدند و ما هم محاصره شديم در نتيجه ما را اسير كردند.

این آزاده سرافزاز ادامه می دهد: در هنگام تفتيش كردن در جيبم يك قطعه عكس كوچك حضرت امام(ره) پيدا كردند فرمانده شان عكس حضرت امام (ره) را گرفتن و خواستن پاره كنند اما چون در يك پوشش پلاستيكي بود نتوانستند آن را پاره کند، من از اين حركت بسيار ناراحت شدم و اشك در چشمانم جمع شد دستم را به طرف عكس صدام كه روي سينه آن افسر عراقي بود به جهت پايين كشيدن آن بردم ولي متاسفانه آن افسر دستم را گرفت وپرت كرد و با مشت ولگد به من حمله كرد كه يكي از دندان هايم  شكست و ساق پاي راستم كه بعدا" متوجه شدم ترك برداشته بود و در اين زمان بقيه سربازان كه در انجا بودن سريع آماده شدن براي كشتن بنده اما فرمانده شان اجازه نداد و به آنها گفت كه اين اسير حق دارد اين عمل را انجام دهد اولا" ما عكس رهبرش را خواستيم پاره كنيم دوما" به آب وخاكش تجاوز كرده ايم پس وي را به بالاي تانك ببريد و از لوله تانك آويزان كنيد و مرا به بالاي تانك بردن و با طناب به لوله تانك آويزان كردند و فرمانده شان در آخرين لحظات گفت چه وصيتي داري گفتم به من اجازه بدهيد كه بيايم پايين و دو ركعت نماز بخوانم بعدا" خودم بالا مي روم و نيازي به بستن دستانم نمي باشد و در ادامه صحبت هايم به آن ها گفتم كه ما براي شهادت حا ضر هستيم نه براي اسارت همين جمله او را بسيار عصباني كرد وسريع دستور داد كه مرا پايين بياورند و گفت اينها براي شهادت حاضر و آماده مي باشند اما اسارت را نمي خواهند و مرا پايين آوردند و بقيه همراهانم را رديف كرده بودند و فقط نظاره گر اين اتفاقات بودند .         

                                

همه ما را در يك نقطه جمع كردن و بعد از تفتيش سوار ماشين شديم نمي دانيم به كجا مي رفتيم دست ها و چشم هايمان را بسته بودند بعد از چندين ساعت حركت ما را در يك اردوگاه پياده كردند و به يك آسايشگاه بردند كه بعدا" فهميديم در بغداد بوده ايم و در آن زندان به مدت چهار ماه هيچ گونه خبري از صليب سرخ وخانواده هايمان نداشتيم و در يك منطقه غير مسكوني و خاموش به سر مي برديم.

در مدت اين چهار ماه به حمام نرفته بوديم ،ديگر لباس هايمان از بين رفته بودن و خيلي هايمان برهنه بودن و از تكه پاره هاي لباس هايمان فقط آن قسمت از بدنمان كه اشكال شرعي داشت را پوشانده بوديم . ريش و موي سرمان دراز شده بود و شپش از سر و گردنمان بالا وپايين مي رفتند و ديگر قادر به از بين بردن آنهانبوديم.

موضوع را با آقاي منصور ميرزابيگي يكي از فرمانده هان سپاه قصر شیرين و گل مراد روشني و حاج رحيم رحيمي در ميان گذاشتم و با يك ديگر مشورت كرديم و به اين نتيجه رسيديم كه دست به اعتصاب غذا بزنيم كه پس از سه روز توانستيم كل زندان كه حدود دويست نفر بوديم همه با هم متحد شويم و اعتصاب غذاي خودمان را به عراقي ها اعلام كرديم اما زندانيان از موضوع اصلي هيچگونه خبري نداشتند. بعد از مدتي بنده به عنوان نماينده اسرا با فرمانده زندان ملاقات كردم و با زبان عربي به او گفتم كه ما دو ملت مسلمان و شيعه هستيم ولي متاسفانه كشورهاي اجنبي از جمله آمريكا باعث و باني اين جنگ مي باشند و در ادامه به او گفتم كه در جنگ جهاني اول و دوم قوانيني براي اسرا وضع گرديده كه تمام كشورها ملزم به رعايت آن مي باشند به طوري كه زندانيان در هر كجاي دنيا كه باشند از اين حقوق برخوردارند ازجمله غذا ،پوشاك مناسب،ملاقات با صليب سرخ،...در صورتي كه خواسته هايمان محقق نشود ما به اعتصاب غذايمان ادامه مي دهيم ،در جواب گفتن كه، بايد اين خواسته ها را به ما فوق خودگزارش كنم و نتيجه را به شما اعلام خواهم كرد.

بعد از مدتي چند تن از افسران عراقي به اردوگاه آمدن و به محض ديدن اسراء برگشتن و حتي به داخل آسايشگاه هم نيامدن چون كه يك وضعيت بسيار ناجور داشتيم فقط چشمانمان ديده مي شد بعد از اين بازديد چند ساعت نگذشته بود كه چند سرباز عراقي آمدن و سر و صورتمان را اصلاح كردن و به هر نفر يك عدد پتو دادن و از كساني كه پيرمرد بودن شروع كردن به حمام گرفتند.

اما هنوز خواسته اصلي مان مانده بود و آن هم آمدن صليب سرخ به اردوگاه و اعلام زنده بودنمان به خانواده هايمان بود كه باز هم با آقايان روشني و رحيمي به ملاقات فرمانده اردوگاه رفتيم و دوباره بر آمدن صليب سرخ به اردوگاه پا فشاري كرديم ،فرمانده زندان در جوابمان گفتن كه فعلا" غذايتان را تحويل بگيريد تا دوباره با مقامات بالا صحبت بكنم بعد از مدتي به ما گفتن كه صليب سرخ نمي تواند به اينجا بيايد و اينجا يك اردوگاه مخفي مي باشد و هيچ كس از اينجا خبر ندارد ولي قرار شده شما را به يك اردوگاه ديگر ببرند و در آنجا صليب سرخ به ديدنتان مي آيد بعد از شكر خدا با خوشحالي به آسايشگاه برگشتيم و اين خبر را به اطلاع همه بچه ها رسانديم.  اما بنده در طول اين مدت در اين فكر بودم كه خبرهاي از ايران بدست بياورم، كه ببينم در طول اين چهار ماه چه بر سر ايران آمده و حال حضرت امام (ره) چگونه است

در فضاي رو باز جلوي آسايشگاه يكي از نگهبانان بعضي اوقات راديوكوچكي در دست داشت كه همين راديو توجه ام را جلب نمود و به فكر به دست آوردن آن افتادم تا اين كه با آن سربازصحبت كردم و با زبان عربي كه بلد بودم به وي گفتم ساعتي دارم آن را مي خري گفت چند دينار در جواب گفتم به آن راديوي كه در دست داري عوض مي كنم گفت اگر عراقي ها بفهمند هم خودم و هم خانواده را مي كشند و شما را هم اعدام مي كنند به وي گفتم اين طور نمي باشد چون به شما تضمين مي دهم اگر كسي با خبر شد به جان حضرت امام خميني(ره) قسم ياد مي كنم كه شما را لو ندهم و مي گوييم من يك كشاورز بوده ام و راديو همراهم بوده و مال خودم است ،نگهبان هم قبول كرد و ساعتم را به يك ريسمان بستم و به وي دادم و سرباز عراقي گفت دوستانم اين راديو را در دستم ديده اند ولي به شهرمي روم و يك راديو همراه يك گوشي وچند عدد باطري برايت مي آورم.

بنده اين موضوع را به آقاي منصور ميرزابيگي در ميان گذاشتم و ميرزابيگي به من گفتن اگر اين قضيه به هر طريقي افشا شود شما را اعدام مي كنند به ايشان گفتم خودم هم مي دانم اما با توكل به خداوند متعال اين كار را انجام مي دهم و اگر هم لو رفت به يك مرگ با افتخار و با عزت ابدي كه همانا شهادت مي باشد مي رسم و باعث افتخار براي مملكتم و خانواده ام مي شوم.

مدتي گذشت تا اينكه نيمه هاي شب سرباز عراقي كه قرار بود راديو را برايم بياورد به نگهباني در محوطه رو باز آسايشگاه مشغول بود يواشكي به طرف وي رفتم و او هم به من اشاره كردن كه جلو بيايم و من هم رفتم زير جايگاه نگهباني ايستادم و راديو و متعلقاتش را پايين فرستاد و باخوشحالی آن را گرفتم.

روز بعد پيش آقاي منصور ميرزابيگي رفتم و يواش آن را زير پتويش گذاشتم و گفتم اين راديويي مي باشد كه به شما گفته بودم، آن بنده خدا تعجب كرد و از طرفي هم خيلي خوشحال شد بعد به او گفتم حالا به يك جاي مطمئن برو و خبري از ايران بياور، ايشان هم رفتن وبعد از مدتي آمدن و گفتن الحمدولله همه چيز خوب است و حضرت امام (ره) زنده مي باشند.

اما اين خوشحالي فقط بين ما دو نفر بود و ما در اين فكر بوديم كه چگونه اين اخبار را به بقيه بچه ها بدهيم تا اينكه تصميم گرفتيم كه آقاي سبز خدا فرجي را كه به زبان عربي آشناي داشت از اين موضوع مطلع كنيم و براي لو نرفتن راديو كه اينگونه اخبار را از كجا مي آوريد به ايشان گفتيم كه شما بايد در كنار پنجره اي بايستيد كه معمولا" بعضي اوقات صداي راديو عراقي ها به گوش مي رسيد و به بچه ها بگوييد كه اين خبر ها را از راديوي عراقي ها شنيده ام .

به محض اينكه اخبار اوضاع واحوال ايران و حضرت امام خميني (ره) به گوش اسراء مي رسيد يك روحيه تازه مي گرفتند . به اين روش اين مشكل را حل كرديم و به كمك خداوند متعال همه كارها درست مي شد. .

تا اينكه وعده اي كه فرمانده زندان به ما داده بود فرا رسيد و اعلام كردن كه به يك زندان ديگر منتقل مي شويد و ما براي اينكه راديو را به خودمان ببريم به فكر افتاديم كه چكار بكنيم در نهايت تصميم گرفتيم آقاي علي صمدي را در جريان كار قرار بدهيم و راديو را تحويل ايشان بدهيم به اين شرط كه سوگند به جان حضرت امام ياد كند كه هر موقع عراقي ها راديو را از ايشان گرفتند به آنها بگويد كه صاحب اصلي اين راديو آقاي عبدالنورحسني مي باشد و ايشان هم قبول كردند و قرار شد راديو را به بيضه هايش ببندد و اين كار را هم انجام داد.

به خواست خداوند و دعاي خير امام توانستيم راديو را به اين شكل از آن اردو گاه بيرون بياوريم و با خودمان به سمت اردوگاه شماره يك موصل، واقع در شمال عراق ببريم.

بالاخره به زندان رسيديم بعد از پياده شدن نوبت به تفتيشمان رسيد و با توكل به خداوند منان آقاي صمدي به سلامت از تفتيش نيروهاي عراقي گذشت و همه ما شكر خداوند سبحان را به جا آورديم.

در اين زندان خيلي ها براي عراقي ها خبر چيني مي كردند، اما ما اين موضوع را بعدا" فهميديم .

چند روز از ورودمان به آسايشگاه نگذشته بود كه راديو لو رفت و عراقي ها فهميدن اما نمي دانستيم كه چه جوري لو رفته است بالاخره توانستيم آنرا در سيفون توالت جاسازي كنيم و تا چند روز راديو را در همان جا گذاشتيم تا اينكه سر و صداي موضوع خاموش شد و دوباره راديو را تحويل صمدي داديم.

بعد از اين جريان با هم نشستيم و به اين فكر افتاديم كه براي لو نرفتن راديو، در هر آسايشگاه يك نفر مطمئن انتخاب كنيم و راديو در بين تمام آسايشگاه ها بچرخد و با اين كار مانع از پيدا شدن راديو توسط عراقي ها شديم.

بدين صورت عراقي ها هر چه قدر به دنبال راديو مي گشتند نمي توانستند آن را پيدا كنند.

عراقي ها براي پيدا كردن راديو دست به هر اقدامي مي زدند و وقت و بي وقت به داخل آسايشگاه مي آمدند و همه چيز را به هم مي زدند اما به خواست خداوند متعال نمي توانستند آنرا پيدا كنند و به همين علت شلاق زياد مي خورديم.

درآن زندان چند خواهر ايراني كه در سوسنگرد اسير شده بودند وجود داشتن،متاسفانه زماني كه در محوطه زندان آزاد بوديم و هر كس مشغول كاري بود تا اينكه وقت هوا خوري تمام مي شد و همه برمي گشتن به داخل آسايشگاه تا روز بعد اما نگهبانان عراقي نمي گذاشتن اين خانم ها به آسايشگاه خودشان برگردن و در محوطه آزاد بودن و اين جريان باعث ناراحتي خيلي از اسيران شده بود و به دنبال بهانه اي بوديم كه به عراقي ها بفهمانيم ديگر با خانم ها اين رفتار را نداشته باشند .

تا اينكه يك روز نگهبانان با افرادي كه پيرمرد و مريض بودن هنگام برگشتن به آسايشگاه رفتار تندي كردن و آسايشگاه ما شروع به الله اكبر گفتن ،كردند و كم كم بقيه آسايشگاه ها هم به ما پيوستن و بچه ها پنجره ها را شكستن و به محوطه زندان ريختن، بلافاصله در زندان زنگ خطر به صدا در آمد و همه نيروهاي عراقي به حالت آماده باش در آمدن وباتمام تجهيزات زندان را محاصره كردن وهر كاري كردن اما نتوانستن بچه ها را به داخل آسايشگاه ها برگردانند در اين شلوغي چند نفر از بچه ها خود را به داخل ساختمان اداريشان رساندند كه متاسفانه يكي از آنها با ضرب گلوله به شهادت رسيد و چند نفر ديگر هم زخمي شدن بالاخره فرمانده زندان با بلندگو اعلام كردن در صورتي كه تسليم نشويد با نحو ديگري با شما برخورد خواهيم كرد،يكي از بچه ها كه افسر ارشد زندان بودن به عنوان نماينده با فرمانده زندان گفتگو كرد و اولين خواسته ما اين بود كه خواهران اسير شده را مورد آزار و اذيت قرار ندهند ومثل بقيه اسرا ورود و خروج داشته باشند ؛دوما" يكي از اسرا را از اين زندان منتقل كرده اند و از سرنوشت آن بي خبريم ،ما خواستار باز گشت آن مي باشيم و آنها شرط هاي ما را قبول كردن وما هم به آسايشگاه هايمان برگشتيم وبعد از چند روز آن زنداني كه آقاي ابوترابي بودند،به آسايشگاه برگشت.

بعد از اين جريان حدود دويست نفر از جمله بنده و آقاي ابو ترابي و علي صمدي به يك زندان ديگر منتقل شديم. در آن زندان بچه ها متوجه يكي از اتاق ها شدن كه هميشه قفل بود و بعضي اوقات آن را باز و صندوق هاي از آن خارج مي كردند. اين رفتار عراقي ها توجه بچه ها را به خود جلب كرده بود تا اينكه يكي از اسرا كه در باز كردن قفل مهارت داشت تمام تلاش خود را به كار گرفت تا به هر قيمتي شده و دور از چشم نگهبانان در آن اتاق را باز كند.

بالاخره موفق به اين كار شد و بچه ها مي بينند كه يك اسلحه خانه مي باشد و مخفيانه تعدادي اسلحه و مهمات از آن خارج و در محوطه زندان زير خاك پنهان مي كنند.

خبر آمدن تعدادي از مسئولين عراقي براي بازديد از زندان به گوش بچه ها رسيده بود و آنها قصد داشتند موقع آمدن آنها از اين اسلحه ها استفاده نمايند ،اما از بد شانسي ما لوله هاي فاضلاب خراب شده بود و عراقي ها براي درست كردن لوله هاي فاضلاب خاك برداري كردند و در حين خاك برداري يكي از اسلحه ها را پيدا كردند .

فرمانده زندان دستور داد تمام خاك محوطه را بردارند و به بيرون زندان منتقل كنند و خاك جديد بياورند و هئيتي كه مي خواستند بيايند به همين دليل نيامدن و به خاطر اين موضوع شكنجه هاي زيادي كشيديم و از بعضي چيزها محروممان كردند.

براي توالت رفتن مشكل داشتيم و براي اين كار در همان آسايشگاه يك توالت كه از يك شيلنگ و يك قوطي درست كرده بودند براي دفع ادرار استفاده مي شد.

آزادی و بازگشت به سوی وطن

بعد از مدتي چند نفر از صليب سرخ آمدن و اسامي چندين تن از اسرا را خواندند از جمله اسم اينجانب هم جزء ليست آنها بود و گفتند كه خودتان را آماده كنيد كه چند روز آينده آزاد و به ايران بر مي گرديد .

تا اين موقع آقاي ابوترابي ازخريدن راديو توسط بنده خبر نداشت

يك روز قبل از آزاديمان آقاي صمدي دنبالم آمد و گفت آقاي ابوترابي با شما كار دارد،آسايشگاه خلوت بود و بچه ها در محوطه زندان بودن و آقاي صمدي داخل يك قوطي رب گوجه فرنگي كه با صابون آتش روشن كرده بود چاي آماده كرده بود .

هر سه نفرمان كنار هم نشسته بوديم و آقاي ابوترابي چشمانش پراز اشك شد و بنده از ايشان سئوال كردم كه براي چه چيزي گريه مي كني، گفتند كه ماها فكر مي كرديم كه ديگر اسلام تمام شده وكسي پيدا نمي شود كه از خودش بگذرد و دست به چنين كاري خطرناكي بزند ولي كساني هستند كه فقط خداوند از آنها خبر دارد و اين يكي از آن كارهاي مي باشد كه به خواست خداوند شما توانسته ايد آنرا انجام بدهيد .

من كه با شما بوده ام و از تمام كارهاي يكديگر خبر داشته ايم، چرا نگفته ايد و زماني از اين موضوع با خبر مي شوم كه فردا به ايران بر مي گرديد در جواب به ايشان عرض كردم، حاج آقا بنده هيچ كاري براي اسلام و امام خميني (ره) انجام نداده ام و فقط به خواست خداوند وظيفه ديني و شرعي ام را انجام داده ام و اجرآن را از خداوند مي خواهم، در ادامه به ايشان عرض كردم به رسم يادگاري هديه اي به عنوان تبرك از شما مي خواهم كه با خودم ببرم هر وقت رفتم ايران آن را داشته باشم، آقاي ابوترابي در جواب

گفتند، چه هديه اي با ارزش تر از اينكه شما شمعي در نينوا روشن كرده ايد كه تا ابد روشن مي باشد و همه ما از آن استفاده مي كنيم.

حاج آقا دوباره فرمودند اگر اجازه مي دهيد نامه اي به صورت رمزي بنويسم و به شما بدهم تا به مسئولين آنجا بدهيد تا هر چه نياز داريد به شما بدهند به ايشان گفتم بنده براي پول و ماديات اين كار را نكرده ام و فقط سلامتي حضرت امام (ره) و ديدار ايشان و سلامتي مسئولين نظام و خانواده ام وپايداري اسلام از خداوند متعال مي خواهم و نيازي به اين چيزها ندارم.

روز بعد با حضور صليب سرخ و مقامات عراقي سوار هواپيما شديم وبه تركيه رفتيم و در تركيه از سوي مسئولين آنجا مورد استقبال قرار گرفتيم و پوشاك، وسايل بهداشتي و... اهداء مي كردند اما بنده باز هم از آن وسايل چيزي با خودم نياوردم .

بعد از چند ساعت استراحت در آنجا بالاخره هواپيماي ايران آمد و همه ما سوار شديم و خاك تركيه را به قصد ورود به وطن جمهوري اسلامي ايران ترك كرديم.

نزديك شب بود كه به فرودگاه مهرآباد تهران رسيديم و ما به آغوش وطن اسلامي ايران برگشتيم كه در آنجا مورد استقبال گرم مردم و مسئولين نظام قرار گرفتيم كه پس از آن با شنيدن صداي دلنواز حضرت امام (ره) اشك شوق در چشمانمان حلقه زد و تمام سختي ها و شكنجه هاي اسارت را فراموش كرديم و به شكرانه اين نعمت خدا را شكر كرديم. .

در مورد راديو لازم به ذكر است كه بعد از نه سال كه آقاي غلام فرجي از اسارت برگشتن از ايشان پرسيدم كه تكليف راديو بعد از بنده چه شد و چه كارش كرديد ايشان گفتن كه تا هشت سال از استفاده مي كرديم تا اينكه بر اثر فشار بيش از حد بعثي ها براي پيدا كردن راديو مجبور شديم كه راديو را به بچه هاي بدهيم كه در آشپزخانه كار مي كردن وآنها راديو را در پشت اجاق گاز پنهان كرده بودند كه به علت گرماي زياد بالاخره ذوب شده بود.

با شنيدن خبر فوت حاج ابوترابي بسيار متاثر ونارحت شد م وبراي شادي روح آن بزرگوار از خداوند متعال تقاضاي بخشش و رحمت دارم.

 

انتهای پیام/الف

نظر شما

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیریت در وب سایت منتشر خواهد شد

تازه ترین مطالب