سرویس: جهاد و مقاومت
کد خبر: 26069
|
09:19 - 1396/01/23
نسخه چاپی

مروری بر زندگی بانوی فعال انقلابی و عرصه‌های دفاع مقدس

راز پلاک طلایِ معصومه!

راز پلاک طلایِ معصومه!
شهید معصومه قیدی، از دوران کودکی در تظاهرات علیه شاه شرکت می کرد و اعتقاد داشت" امام خمینی(ره) ایران را به کمال رسانده است، حالا وظیفه من و یاران امام است که از انقلاب حمایت کنیم" سپس از فعالترین بانوی پشتیبان دوران جنگ شد.

به گزارشايلام بيدار به نقل از سایت "زنان شهید"، حضور پرشور بانوان، در انقلاب اسلامی از افتخارات زنان مسلمان ایرانی است. آنان در همان روزهای نخستین انقلاب وارد میدان مبارزه شدند و با جهاد خود قدم به قدم، انقلاب اسلامی را یاری کردند. بچه های خردسال در آغوش مادران، با اسلحه دژخیمان شاه پرپر می شدند و جوانان در پیش روی شان بر زمین می افتادند و خون سرخ شهیدان شان سنگ فروش های خیابان را رنگین می ساخت، اما آنان چون زینب کبری (س) تن به رضای خدا داده و پرصلابت و استوار در مقابل ستمگران می ایستادند و با ایثار جان و فرزند و صبر در مصیبت ها، احساس رضایت در انجام وظایف خویش داشتند.

بانوان ایثارگر ایرانی، حماسه سازان گمنامی بودند که با داشتن تجارب ذیقیمت از حضور در صحنه های پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی، در دوران هشت سال دفاع مقدس شجاعت را به مردان و فرزندان خود آموختند و با حضور در پشت جبهه و در برخی موارد در خط مقدم زینب گونه رسالت خود را به انجام رساندند.

در ادامه زندگی شهید "معصومه قیدی" را می‌خوانیم.

معصومه از کودکی بیمار بود، یک شب سرش عجیب درد می کرد. از درون آتش گرفته بود. هر چه تلاش می کرد پدرش ابوالحسن را صدا بزند، نمی توانست. زبانش بند آمده بود. صداهای گنگ و نامفهومی از ته گلویش بلند شد. پدر دست بر پیشانیش کشید. فریاد می زد!

مادر،گرمای بدن دختر دو سال و نیمه اش را از روی لباس لمس کرد و ترسید.صدای پدر و مادر چند بار در کاسه سرش پیچید.

مادر،کنار رختخواب دخترش زانو خم کرد و آرام نشست. پدر، برق اتاق را روشن کرد. مادر گفت:

-چند بار بردیمش دکتر! چرا تبش قطع نمی شود؟ - نمی دانم چرا دوا، درمان دکترها جواب نمی دهند؟

پدر و مادر بارها دخترشان را صدا زدند معصومه هر چه می خواست با زبان شیرین کودکانه اش بگوید صدای تان را می شنوم،اما قدرت جواب دادن ندارم، نتوانست.جز چند کلمه اد...بد..

پدر به همراه معصومه و مادرش سراسیمه به دل شب زدند تا طبیبی بیابند. نگاه مادر رفت تا بالای گلدسته های حرم امام رضا. از ته دل فریاد زد:

-یا امام رضا! تو را به جان خواهرت معصومه، معصومه ام را شفا بده آقا!

پدر و مادر هراسان  و دوان دوان وارد صحن امام رضا شدند. با هر قدمی که بر می داشتند، اشک می ریختند و ناله می زدند. رسیدند  مقابل حرم.مادر ناله زد.غمی سنگین در صدایش بود. پدر آه کشید. اشک ریخت. آنها همچنان بر جای مانده بودند. لحظاتی به ندبه و زاری گذشت.کمی بعد چشم های درشت معصومه،در پناه کمان ابروها درخشید.لبخندی روی لب هایش شکفت. نرم، روی دست پدر حرکت کرد و گفت:

-بابا گریه نکن! مامان! تب ندارم.سرم خوب شد.

پدر و مادر دانستند که شفای معصومه را از امام رضا گرفته بودند.

☆☆☆

از کودکی به همراه مادر در جلسات مختلف علیه شاه شرکت می کرد، سخنران قبل از خطبه ها داشت درباره منافقان می گفت و بمب گذاری ها و ترورها و اینکه عده ای از هموطنان به خاک و خون کشیده شدند،تا دیگران بترسند و از انقلاب روی بر گردانند. او رو به مادر گفت:

"هر چه بیشتر بکشند،کمتر به هدف می ترسند.ما را نشناختند."

معصومه هر هفته به همراه پدر و مادرش از زادگاهش در شمیران راه می افتاد تا خود را به نماز جمعه برساند.اعتقاد داشت دشمن از اتحاد ایرانی ها می ترسد مخصوصا در نماز جمعه و روز جمعه.حتی گرمای سوزان خورشید و سرمای گزنده زمستان هم نمی توانست اراده اش را سست کند.او مشتی دیگر آب، روی سرش ریخت.خورشید در وسط آسمان بود و گرمای بی حدش را نصیب زمینیان می کرد. باز هم چادرش را خیس کرد تا گرما آزارش ندهد. در تظاهرات شرکت می کرد و با جمعیت یک صدا فریاد می زد:

-مرگ بر آمریکا!...

 وقتی که انقلاب پیروز شد او تازه به سن تکلیف رسیده بود، تمامی روزه هایش را کامل می گرفت، .دوست داشت با حجاب باشد و از گناه دوری کند. او اعتقاد داشت"امام خمینی هر چه خوبی بود برای ایران به ارمغان آورده ، حالا وظیفه من و یاران امام است که از انقلاب حمایت کنیم".

به همراه مادر به پایگاه برا ی بسته بندی و تهیه کمک به رزمندگان می رفت، معصومه قرآن را با خودش می برد. عده ای از خانم ها در گوشه ای نشسته بودند و قند می شکستند. تعدادی دیگر خشکبار بسته بندی می کردند. بعضی از خانم ها حبوبات پاک می کردند و به گروه دیگری می دادند تا آنها به مقدار مشخصی در پلاستیک بریزند. گروهی آجیل بسته بندی می کردند. معصومه گفت:

-من سر پلاستیک را منگنه میزنم.،قرآن را مقابلش باز کرد.یک آیه می خواند و چند پلاستیک منگنه می زد.همه او را تحسین می کردند.

به همه می گفت: جایزه می دهند،یک پلاک طلا.شبانه روز دارم قرآن حفظ می کنم! آفرین! اهل معامله ای! سرت توی حساب و کتاب است.

 به صحبت های اطرافیان توجهی نداشت تند تند حفظ می کرد و کار می کرد، کسی از نیتش باخبر نبود.

صبح موعود فرا رسید، معصومه به مدرسه رفت و هر آیه ای که می پرسیدند به درستی جواب می داد، حتی یک اشتباه کوچک هم نداشت، جایزه را برد و با پلاک و شاد به خانه برگشت.

با خوشحالی با مادر به پایگاه رفت وگفت: "جزء سی را حفظ کردم تا اول شوم،این پلاک را بگیرم و به رزمندگان تقدیم کنم."

اشک در چشم های همه جمع شد، سریع نشست و به بسته بندی ادامه داد. صبح ها در مدرسه درس خواندن بود و عصرها هم کمک های مردمی برای رزمندگان را بسته بندی می کرد. او کوچک ترین عضو پایگاه بود و همه او را دوست داشتند.اگر یک روز نمی آمد سراغش را می گرفتند.

معصومه این بار آن قدر درس خواند تا این که شاگرد اول مدرسه شد.باز هم به او جایزه دادند.این بار یک شال گردن آبی رنگ، شلوار گرم کن و بلوز زمستانی بود و.معصومه جایزه اش را به خانه برد.دوست داشت این بار هم به رزمندگان هدیه بدهد اما وقتی دید که کوچک است سریع بسته بندی کرد و در بسته کمک های مردمی قرار داد تا به بچه های آسیب دیده داده شود.

بیست و پنجم فروردین سال 1366 قرار بود به دیدار امام خمینی(ره) بروند، خواب از چشمان معصومه بیرون رفته بود تا صبح بیدار بود چون می خواست به دیدار مرادش برود. تند تند صلوات می فرستاد و حمدوسوره می خواند، انتظار به پایان رسید، امام که آمد، فریادهای جمعیت فضا را انباشت.معصومه هم همراه باجمعیت یک صدا فریاد زد:

-روح منی خمینی!بت شکنی خمینی!

سالها گذشت، او به آرزوی دیرینه اش رسیده بود.آموزگار دبستان جمهوری اسلامی در منطقه یک تهران شده وبود.خوشحال بود اما به مادر از رسیدن به آرزوی دگیرش یعنی "شهادت" صحبت می کرد؛

حالا دیگر روزهایش سه قسمت داشت،از صبح تا ظهر تدریس،ظهر تا غروب خیاطی،غروب تا اوایل شب هم کار در پایگاه برای رزمندگان،اوباعشق درس می داد وکار می کرد.

سنت پیامبر(ص) را اجرا کرده و با آقای مرادی که در وزارت امور خارجه کار می کرد ازدواج نمود.

سه سال از ازدواج آنها می گذشت،معصومه به همراه محمد حسین و اقای مرادی برای مأموریت کاری باید به شوروی می رفت ، معصومه خیلی ناراحت شد چون دوری از وطن و خانواده برایش سخت بود اما خیالش راحت بود که جنگ به لطف خدا تمام شده بود .فقط می ماند.

به خودش آرامش داد و باخودگفت،من معلمم.آنجا هم می توانم درس بدهم،کارخیر کنم،زن جایی است که شوهرش باشد.

معصومه در مسکو زندگی جدیدی را آغاز کرده بود، تدریس به بچه های خانواده های ایرانی را در منزل شروع کرد، دوست داشت در این سنگر هم موفق شود، از تمامی وقتهایی که داشت استفاده می کرد و خانه اش محل رفت و آمد خانواده های ایرانی شده بود برای مادران ایرانی جلسه می گذاشت و می گفت: درست است که شوروی کشوری کمونیستی است،اما ما نباید از فرایض دین اسلام و از جمله حجاب دست بکشیم.رعایت حجاب در کشورهای غیر اسلامی ضرورت بیشتری دارد .

هر وقت صحبت از ایران می شد دلش برای وطن و خانواده اش تنگ می شد، تصمیم گرفت برای ایام عید نوروز به ایران بیاید، اما همسرش بدلیل مأموریتی که داشت نتوانست با آنها بیاید.

26 اسفند ماه سال 1372 برابر با 17 مارس 1944 در پی اصابت موشک نیروهای درگیر قره باغ به هواپیمای ایرانی و سقوط هواپیمای استینگر c130 در مرز قره باغ آذربایجان شوروی که در حال پرواز از مبدا مسکو به مقصد تهران بود، دقایقی پس از آن که از خاک جمهوری آذربایجان وارد خاک ارمنستان شد،در ناگورنا قره باغ اشتباها مورد اصابت یک فروند موشک زمین به هوای ارتش ارمنستان قرارگرفت منهدم شد، معصومه و محمد حسین به شهادت رسیدند. آقای مرادی،با خود می گفت:

-رفتی همانجا که آرزویش را داشتی؟خوش به حالت معصومه!

عکسی از پس و همسر در دست داشت که متوجه محمدحسین و معصومه شد، لبخند می زد .دست پسرش را گرفت  و او را از قاب عکس بیرون کشید.رو به آقای مرادی گفت:

-به وزش این نسیم زیبا نگاه کن!باد،رقص ملایمی دارد،جای ما را ببین!

در یک نظر،پرده ها فرو افتاد.نگاه آقای مرادی افتاد به باغی وسیع و سرسبز که درخت هایش سر به فلک کشیده بود و مرغان رنگارنگ نغمه سر داده بودند.فریاد زد:

-من هم می آیم.

آقای مرادی صدای معصومه را از بین صداهای آواز پرنده ها و مرغان شنی  و گفت:

-تا کی می خواهی اینجا بنشینی و مویه کنی؟

برخیز مرد!برخیز!نوبت به توهم می رسد.هنوز روز تو تمام نشده.صبور باش!

به قاب عکس نگاه کرد و گفت:

-شهادتت مبارک معصومه!شهادتت مبارک محمد حسین

مزار شهید: گلزار شهدای چیذر

انتهای پیام/ی

نظر شما

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیریت در وب سایت منتشر خواهد شد